جغزلغتنامه دهخداجغز. [ ج َ ] (اِ) وق واق و غوک باشد و وزغ و غنموش و قماس و مکل و بزغ نیز خوانندش و به تازی غنجوی گویند. (اوبهی ) : هر چند که درویش پسر فغ زایددر چشم توانگران هم
غنجموشلغتنامه دهخداغنجموش . [ غ َ ] (اِ) جغز. (فرهنگ اوبهی ). غنجمرش . غنجرش . وزق . غوک . (برهان قاطع). وزغ . بَزَغ . چغز. قورباغه . قاس . رجوع به غنجرش ، وزغ ، غوک و قورباغه شود
جغرابهلغتنامه دهخداجغرابه . [ ج َ ب َ / ب ِ ] (اِ) جغزاوه . جغزواره . جلبک . جل وزغ . (شعوری ) (ناظم الاطباء). طحلب . چغزپاره . چغزواره . اغثر. رجوع به چغزلاوه و چغزواره شود.
وغوغلغتنامه دهخداوغوغ . [ وَغ ْوَ ] (اِ صوت ) آواز بانگ وزغ . (فرهنگ اسدی ). آواز وزغ یعنی غوک . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : ای دهن بازکرده ابله وارسخنان گفته همچو وغوغ جغز. نج
چغریدهلغتنامه دهخداچغریده . [ چ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بمعنی ترسیده وواهمه کرده و بیم برده باشد. (برهان ). ترسیده . (آنندراج ). ترسیده و بیم کرده و واهمه نموده . (ناظم الاطباء).جغزید
غزانلغتنامه دهخداغزان . [ غ ُ ] (اِخ ) ج ِ غز، به فارسی . رجوع به غز و فهرست تاریخ گزیده شود : آن غزان ترک خونریز آمدندبهر یغما در یکی دره شدند.(مثنوی ).