جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن بکربن هوازن ، از عدنان ، از نیاکان عرب جاهلی بوده که نشیمن گاه فرزندانش در سروات (میان تهامه و نجد) بوده است و بیشتر آنان
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (ع اِ) شکم و سینه . || استخوانهای پهلو که سینه را شامل است . (منتهی الارب ).
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جَشِم . فربهان . چاقان . چیزها و کسان سنگین . (منتهی الارب ).
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشمیزجلغتنامه دهخداجشمیزج . [ ج َ زَ ] (معرب ، اِ) معرب چشمیزک . چشمیزک . تشمیزج . جشمک . رجوع به جشمک شود.
جشمکلغتنامه دهخداجشمک . [ ج َ م َ ] (معرب ، اِ) معرب چشمک فارسی و نام دانه ای است سیاه که در درمان بیماری چشم بکار برند. (دزی ). چشمک . تشمیزج . جشمیزج .
جشمیزجلغتنامه دهخداجشمیزج . [ ج َ زَ ] (معرب ، اِ) معرب چشمیزک . چشمیزک . تشمیزج . جشمک . رجوع به جشمک شود.