جسوملغتنامه دهخداجسوم . [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جسم ، بمعنی تن . بدن . کالبد. و هر چیزی که حیّز و مکان دارد. (منتهی الارب ). رجوع به جسم شود:این نمکزار جسوم ظاهر است خود نمکزار معانی
جثوملغتنامه دهخداجثوم . [ ج َ ] (ع ص ) جَثّامة. جُثَم . جُثَمة. مرد بسیارخواب . (از المنجد). رجوع به کلمات فوق شود.
جثوملغتنامه دهخداجثوم . [ ج ُ ] (ع مص ) سینه بر زمین نهادن مرغ و انسان و غیره . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بر سینه خفتن مرغ . (ترجمان القرآن عادل ). فروخفتن مرغ . (تاج الم
جسمدیکشنری عربی به فارسیجسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء
جسم قابل ارتجاعی که فضاوحتی فواصل میان ذرات اجسام را پر کرده و وسیله انتقال روشنایی و گرما میشوددیکشنری فارسی به عربیاثير
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) تن و اعضاء از مردم و از دیگر انواع بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی )
اسدالدینلغتنامه دهخدااسدالدین . [ اَ س َ دُدْ دی ] (اِخ ) سلیمان بن داودبن موسک بن عمادالدین بن امیرالکبیر عزالدین الهذیابی [ کذا ] (امیر). مولد وی در حدود سال 600 هَ . ق . در قدس و
ناغیستلغتنامه دهخداناغیست . (اِ) نارمشک . (دزی ). به معنی نارمشک است که تخمی باشد سرخ رنگ . معده و جگر سرخ را نافع بود. (برهان قاطع) (آنندراج ). تخمی سرخ رنگ که نارمشک نامند. (ناظ