جسمدیکشنری عربی به فارسیجسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء
حدِّ کِشسانیelastic limitواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر میزان تغییر شکل جسم کشسان، بیآنکه تغییر شکل دائمی در آن پدید آید
بیضیوار کُرنشstrain ellipsoidواژههای مصوب فرهنگستانمکان هندسی نقاطی از جسم جامد کشسان تغییرشکلیافته که این نقاط پیش از تغییر شکل بر روی کرۀ یکه قرار داشتهاند
ارتعاشvibrationواژههای مصوب فرهنگستانفرایند دورهای یا حرکت خطی یک ذره یا جسم جامد کِشسان حول وضعیت تعادل
کمانش کشسانelastic bucklingواژههای مصوب فرهنگستانخمیدگی ساختاری جسم در گسترۀ کشسانی براثر بار تراکمی