جزئیدیکشنری فارسی به انگلیسیcircumstantial, giblet, incidental, inconsequential, inconsiderable, minute, nominal, partial, scruple, small, token, trifling, trivial, unimportant, detail
جزئیلغتنامه دهخداجزئی . [ ج ُ ] (ص نسبی ) منسوب به جزء. آنچه به جزء ربط و نسبت دارد. در اصطلاح مقابل کلی ، یعنی فردی از افراد کلی است و چنین تعریف شده است : جزئی تمام حقیقت کلی
جزءیدیکشنری فارسی به عربیاحشاء , اسمي , اندفاع , بيع بالمفرد , تافه , جزيي , خطف , دقيقة , صغير , عرضي , غير اساسي , قليلا , لايدرک , مبهم
جزئی اضافیلغتنامه دهخداجزئی اضافی . [ ج ُ ی ِ اِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هر مفهوم اخص از مفهوم دیگر مانند انسان نسبت به حیوان و بدان جهت که بنسبت به مفهوم دیگر جزئی است آنرا اضافی گ
جزئی حقیقیلغتنامه دهخداجزئی حقیقی . [ ج ُ ی ِ ح َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مفهومی که صرف تصور آن از اشتراک در آن ابا کند مانند شخص زید. و بدان جهت آنرا جزئی گویند که جزئی بودن هر چیزی
جزئی فروشلغتنامه دهخداجزئی فروش . [ ج ُ ف ُ ] (نف مرکب ) مقابل عمده فروش . آنکه کالا را بقسمتهای کوچک برای مصرف میفروشد، و بطور مستقیم با مصرف کنندگان ارتباط دارد. مقابل عمده فروش که
minorدیکشنری انگلیسی به فارسیجزئی، خردسال، رشته فرعی، شخص نابالغ، کهاد، صغیر، کوچکتر، خرد، کمتر، اصغر، صغری، پایین رتبه، محزون، کماد