جرگه ٔ سیداحمدلغتنامه دهخداجرگه ٔ سیداحمد. [ ج َ گ َ / گ ِ ی ِ س َی ْ ی ِ اَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بن معلا از بخش شوش از شهرستان دزفول . این ده در 16 هزارگزی شمال باختری شوش و 3 هزارگزی باخترر
جیرهلغتنامه دهخداجیره . [ رَ / رِ ] (اِ) طعام راتبه . (غیاث اللغات ). راتبه ٔ هر روز که بمردم فوج و غیره دهند. (آنندراج ). مقدار محدود و معین از مواد غذایی که روزانه یا هفتگی یا ماهیانه یا سالانه بکسی دهند، مقابل مواجب که نقدینه است ومقابل علیق . (یادداشت مرح
جیرةلغتنامه دهخداجیرة. [ ج َ ی َ رَ ] (ع اِ) ج ِ جار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همسایگان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رجوع به جار شود.
زپرهلغتنامه دهخدازپره . [ زَ پ َ رَ / رِ ] (اِ) سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). رجوع به زاوق شود.
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بهارلو. (از ایالات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زاوه از بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه . این ده در بیست و چهارهزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه و سر راه مالرو عمومی زاوه واقع شده است . محلی دامنه و معتدل است . و 123 تن سکنه ٔ شیعی مذهب فارسی زبان دا
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ / گ ِ ] (اِ) حلقه زدن و صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر. (برهان ). صف کشیدن انبوه مردم . (غیاث اللغات ). مطلق صف و حلقه است خواه مردمان باشد،خواه سایر حیوان از چرنده و پرنده . (از آنندراج ) (بهارعجم ). حلقه . حوزه . جرغه . پره .
جرگهفرهنگ فارسی عمید۱. تعدادی از افراد یا اشیا؛ حلقه؛ دسته؛ گروه؛ جرگ.۲. [قدیمی] عدهای سپاهی یا شکارچی که در صحرا شکار را محاصره کنند: ◻︎ چشم او در جرگه دارد آهوی عقل مرا / حد مجنون کی بُوَد داخل شدن در جرگ من (مسیح کاشی: لغتنامه: جرگه).
جرگهدیکشنری فارسی به انگلیسیbrotherhood, caucus, circle, club, coterie, group, inner circle, pack, panel, parliament, ring, session, set, sphere
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بهارلو. (از ایالات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زاوه از بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه . این ده در بیست و چهارهزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه و سر راه مالرو عمومی زاوه واقع شده است . محلی دامنه و معتدل است . و 123 تن سکنه ٔ شیعی مذهب فارسی زبان دا
جرگهلغتنامه دهخداجرگه . [ ج َ گ َ / گ ِ ] (اِ) حلقه زدن و صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر. (برهان ). صف کشیدن انبوه مردم . (غیاث اللغات ). مطلق صف و حلقه است خواه مردمان باشد،خواه سایر حیوان از چرنده و پرنده . (از آنندراج ) (بهارعجم ). حلقه . حوزه . جرغه . پره .
جرگهفرهنگ فارسی عمید۱. تعدادی از افراد یا اشیا؛ حلقه؛ دسته؛ گروه؛ جرگ.۲. [قدیمی] عدهای سپاهی یا شکارچی که در صحرا شکار را محاصره کنند: ◻︎ چشم او در جرگه دارد آهوی عقل مرا / حد مجنون کی بُوَد داخل شدن در جرگ من (مسیح کاشی: لغتنامه: جرگه).
باجرگهلغتنامه دهخداباجرگه . [ ج ِ گ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش صومای شهرستان ارومیه در 21هزارگزی شمال خاوری هشتیان در مسیر راه ارابه رو سلماس ، دره ، سردسیر، سکنه ٔ آن 132 تن و آب آن از چشمه است . محصولات آن غلات ، توت