جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن قبیصه ٔ اسدی . شخصی از خوارج بود که زخم بر ران حضرت امام حسن (ع ) زد. مؤلف حبیب السیر آرد: القصه حسن رضی اﷲ تعالی عنه از آنجا به جانب مداین روان شد. و در اثناء راه شخصی از خوارج که او را جراح بن قبیصه ٔ اسدی میگفتند انتهاز فرصت نمود و زخمی گران
جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن منهال ، مکنی به ابوالعطوف و ملقب به جزری . از محدثان بود. احمد گوید، وی غفلت داشت . و ابن مداینی گوید: حدیث خود را نمی نوشت . و بخاری و مسلم او را از مناکیر دانند و نسائی و دارقطنی او را متروک دانسته اند. ابن حبان گوید، دروغ در حدیث وارد میکرد و
جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن موسی . از روات بود.ازدی او را مجهول دانسته است . (از لسان المیزان ).
جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) اشجعی . طبرانی ترجمه ٔ حال او را آورده است . احمد و ابوداود از طریق عبداﷲبن عتبةبن مسعود حدیث او را روایت کرده اند. او را ابوالجراح نیز گفته اند. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة شود.
جراحلغتنامه دهخداجراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) عامربن عبداﷲ. همان ابوعبیدة جراح است . (از ریحانة الادب ). رجوع به ابوعبیدةبن جراح شود : کجاست جابرانصار و کو اویس قرن کجا ابوعبیده جراح و مالک اژدر.ناصرخسرو.
زراچهلغتنامه دهخدازراچه . [ زَچ َ / چ ِ ] (اِخ ) نام یکی از پهلوانان زنگبار است که بهمراهی پلنگر پادشاه زاده ٔ زنگیان بجنگ اسکندر آمده بود و در روز اول هفتاد کس را بقتل آورد و آخرالامر سکندر خود بمیدان او رفت و بیک ضربت عمود کار او را ساخت . زراجه . (برهان ) (
زراحلغتنامه دهخدازراح . [ زُرْ را ] (ع ص ) خوش حرکات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زراعلغتنامه دهخدازراع . [ زَرْ را ] (ع ص ) کشاورز. (دهار). کاشتکار. (آنندراج ) کشتکار و زمین دار. (ناظم الاطباء). بسیار کشتکار: متی کنت ُ زراعاً اسوق السوانیا. (از اقرب الموارد). || نمام . سخن چین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نمام که حقد را در دل دوستان کشت کند. ج ، زراعون ، زراعة. (از اقرب ا
جراحتگاهلغتنامه دهخداجراحتگاه . [ ج ِ ح َ ] (اِ مرکب ) جای جراحت : ستیم آن ریم باشد که چون بر جراحتگاه فراهم آید خون فاسد درون وی ریم گردد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : دل تنگم جراحتگاه مژگان تو بود امشب که نیلی کرد سیلی های اشکم روی دریا را.<p class="author
جراحیهلغتنامه دهخداجراحیه . [ ج َحی ی َ ] (اِخ ) دهی است از بخش هویزه ٔ شهرستان دشت میشان . این ده در بیست و چهارهزارگزی شمال باختری هویزه قراردارد. و محلی دشت و گرمسیر و مالاریایی است . دارای دویست تن سکنه ٔ شیعه ٔ فارسی و عربی زبان است . آب آن از رودخانه ٔ کرخه و چاه تأمین میشود و محصول آن غ
جراحیلغتنامه دهخداجراحی . [ ج َرْ را ] (اِخ ) عبدالجباربن محمدبن عبداﷲبن محمدبن ابی الجراح مروزی ، مکنی به ابومحمد. راویی صالح و ثقه بود. وی کتاب ابوعیسی ترمذی را از ابوالعباس محبوبی روایت کرده و جماعتی بسیار که آخرین آنان ابوسعید محمدبن علی بن ابی صالح بغوی است از وی روایت دارند. وی بسال چهار
جراحیلغتنامه دهخداجراحی . [ ج َرْ را ] (اِخ ) قومی اند از بنی شیبان که بهرات فرودآمدند. (تجارب السلف ص 261).
جراحت نهادنلغتنامه دهخداجراحت نهادن . [ ج ِ ح َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) زخم نهادن . (آنندراج ). مجروح ساختن . زخم دار کردن : چه راحتها بود آن دم که آید در برم دلبراگر چه یارم از غمزه جراحتها نهد بر دل .بدرچاچی
جراحت بندلغتنامه دهخداجراحت بند. [ ج ِ ح َ ب َ ] (نف مرکب ) شکسته بندکن . جراح . رگ بند. آنکه جراحت و زخم را بندد. رِفادَه . (منتهی الارب ) : جراحت بند باش ار میتوانی ترا نیز ار بیندازد چه دانی . سعدی (دیوان چ مصفا ص
جراحت بندیلغتنامه دهخداجراحت بندی . [ ج ِ ح َ ب َ ] (حامص مرکب ) شکسته بندی . جراحی . خسته بندی . زخم بندی . و رجوع به جراحت بند شود.
جراحت دوستلغتنامه دهخداجراحت دوست . [ ج ِ ح َ ] (ص مرکب ) جراحت گزین . (ناظم الاطباء). رجوع به جراحت گزین شود.
خواجه جراحلغتنامه دهخداخواجه جراح . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ج َرْرا ] (اِخ ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 235 تن سکنه . آب آن از ق
داروی جراحلغتنامه دهخداداروی جراح . [ ی ِ ج َرْ را ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داروی بیهوشی . (غیاث ).
شاهدبن جراحلغتنامه دهخداشاهدبن جراح . [ هَِ دِ ن ِ ج َرْ را ] (اِخ ) بنا به ادعای یزیدیها وی فرزند منحصر بفرد آدم و مؤسس اصلی طریقه ٔ یزیدیه است . (تاریخ کرد ص 126).