جذوعلغتنامه دهخداجذوع . [ ] (اِخ ) نام دیهی از دیههای مدینه است که احمدبن جعفر در آن مسکن و مقام داشت و از این جهت فرزندان او را جذوعیه نام کرده اند. (از تاریخ قم ص 225).
جذوعلغتنامه دهخداجذوع . [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جِذع . (منتهی الارب ). ج ِ جذع بالکسر، تنه ٔ درخت خرمابن و جز آن . (آنندراج ). تنه های درخت . (غیاث اللغات ) : ناتراشیده همی باید جذوع
جزوعلغتنامه دهخداجزوع . [ ج َ ] (ع ص )ناشکیبا و زاری کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). ناشکیبا. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار جزع کننده . بی شکیبا.
جزوءلغتنامه دهخداجزوء. [ ج ُ ] (ع مص ) بسنده کردن . || بسنده کردن ستور به گیاه تر از آب . (از تاج المصادر بیهقی ) (از متن اللغة) (ازمنتهی الارب ). جَزء. جُزء. رجوع به این کلمات
جزوعلغتنامه دهخداجزوع . [ ج ُ ] (ع مص ) ناشکیبائی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). جَزَع . (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جذوعیلغتنامه دهخداجذوعی . [ ج ُ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن اسماعیل بن شداد انصاری ، مکنی به ابوعبداﷲ قاضی بصری بود. وی از علی بن مدینی روایت کند و ابوعمروبن سماک از او روایت دارد. (ا
جذوعیلغتنامه دهخداجذوعی . [ ج ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به جذوع . ج ِ جذع به معنی شاخ یابن درخت ، و شاید پدر یا بعض اجداد کسی که مشهور بدین نسبت است ، جذوع میفروخته است . (از لباب ا
جذوعیهلغتنامه دهخداجذوعیه . [ ج ُ ی ی َ ] (اِخ ) اولاد احمدبن جعفر و از این جهت که وی درجذوع از دیه های مدینه مسکن داشت فرزندان وی را جذوعیه گفتند. (از تاریخ قم ص 225). رجوع به جذ
جذوباتلغتنامه دهخداجذوبات . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ جذوب ، داروهایی است که سلاح و شوک را جذب میکنند. (از بحر الجواهر).
جذوعیلغتنامه دهخداجذوعی . [ ج ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به جذوع . ج ِ جذع به معنی شاخ یابن درخت ، و شاید پدر یا بعض اجداد کسی که مشهور بدین نسبت است ، جذوع میفروخته است . (از لباب ا
جذوعیهلغتنامه دهخداجذوعیه . [ ج ُ ی ی َ ] (اِخ ) اولاد احمدبن جعفر و از این جهت که وی درجذوع از دیه های مدینه مسکن داشت فرزندان وی را جذوعیه گفتند. (از تاریخ قم ص 225). رجوع به جذ
جذوعیلغتنامه دهخداجذوعی . [ ج ُ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن اسماعیل بن شداد انصاری ، مکنی به ابوعبداﷲ قاضی بصری بود. وی از علی بن مدینی روایت کند و ابوعمروبن سماک از او روایت دارد. (ا
فیلغتنامه دهخدافی . (ع حرف جر) حرف جر است . (منتهی الارب ). حرف جر است و ده معنی دارد: یکی معنی ظرفیت حقیقی « : غلبت الروم فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین
جذعلغتنامه دهخداجذع . [ ج ِ ] (ع اِ) تنه ٔ خرمابن و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تنه . (غیاث اللغات ). ساق و تنه ٔ درخت است . (شرح قاموس ). ساق نخل . (اقرب