جخ جخلغتنامه دهخداجخ جخ . [ ج ِ ج ِ ] (ع اِ) حکایت صدای شکم . (از ذیل اقرب الموارد). حکایت صوت . (تاج ، از ذیل اقرب الموارد).
جخجخلغتنامه دهخداجخجخ .[ ج َ ج َ ] (اِخ ) عبیداﷲبن احمد نحوی ، مکنی به ابوالفتح . او راست : اخبار جخطة برمکی . (از کشف الظنون ).
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َ ] (ص ) جنگجوی ستیزه کار را گویند. (برهان ).جنگجو. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || (اِ) ستیزه . (انجمن آرای ناصری ). ستیز. (آنندراج ).- جخ جخی : فلا
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َ ] (ع ص ) مانند بخ است وزناً و معناً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از شرح قاموس ). بمعنای بخ است که در مقام استحسان و خوش آیند گفته شود. (از قطر الم
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َخ خ ] (ع ص ) گول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیخرد گول درشت . (از ذیل اقرب الموارد). جُخ . (از شرح قاموس ). || پرخور. (لسان از ذیل اقرب الموارد). بسی
جخواژهنامه آزادجَخ؛ اکنون. مثال: «جخ از مادر نزادم من» (شاملو). با وجود این-با این حال-تازه (قدیمی، تا دهۀ 1340؛ محاورۀ کوچه-بازاری تهران، اصفهان، کاشان و...) «فرض کنیم که!».
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َ ] (ص ) جنگجوی ستیزه کار را گویند. (برهان ).جنگجو. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || (اِ) ستیزه . (انجمن آرای ناصری ). ستیز. (آنندراج ).- جخ جخی : فلا
جخجخةلغتنامه دهخداجخجخة. [ ج َ ج َ خ َ ] (ع مص ) بر زمین زدن کسی را. || بددلی کردن . || بانگ کردن . || پنهان نمودن مکنون دل خود را. || درآمدن در میانه ٔ چیزی . || گفتن جخ جخ . ||
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َ ] (ع ص ) مانند بخ است وزناً و معناً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از شرح قاموس ). بمعنای بخ است که در مقام استحسان و خوش آیند گفته شود. (از قطر الم
جخلغتنامه دهخداجخ . [ ج َخ خ ] (ع ص ) گول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیخرد گول درشت . (از ذیل اقرب الموارد). جُخ . (از شرح قاموس ). || پرخور. (لسان از ذیل اقرب الموارد). بسی