جبزلغتنامه دهخداجبز. [ ج َ ب َ ] (ع مص ) فطیری شدن . بی نانخورش گردیدن . (از منتهی الارب ): جبز الخبز؛ فطیری شد یا خشک و بی نانخورش گردید. (منتهی الارب ).
جبزلغتنامه دهخداجبز. [ ج ِ ] (ع ص ) مرد بخیل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || درشت . || لئیم . فرومایه . حقیر. || بددل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (مص ) خوردن
جبذلغتنامه دهخداجبذ. [ ج َ ] (ع مص ) کشیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (تاج المصادر زوزنی ) (ناظم الاطباء). جَذب . (اقرب الموارد). و فی الحدیث «جبذنی من خلفی ».
جبزةلغتنامه دهخداجبزة. [ ج َ زَ ] (ع مص ) دادن کسی پاره ای از مال . (منتهی الارب ). || (اِ) قطعه . پاره : جبز له من ماله جبزةً؛ یعنی پاره ای از مال خود را برای او جدا کرد. (از ا
جبابتلغتنامه دهخداجبابت . [ ج ِ ب َ ] (اِ) باج و خراج . (ناظم الاطباء). ظاهراً تصحیفی است از جبایت (جبایة).
جبزةلغتنامه دهخداجبزة. [ ج َ زَ ] (ع مص ) دادن کسی پاره ای از مال . (منتهی الارب ). || (اِ) قطعه . پاره : جبز له من ماله جبزةً؛ یعنی پاره ای از مال خود را برای او جدا کرد. (از ا
شبیللغتنامه دهخداشبیل . [ ش ُ ب َ ] (اِخ ) قبیله ٔ کوچکی است که نزدیکی جبزان مقر دارند و تعدادشان از هزار نفر تجاوز نمیکند. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
گندمانلغتنامه دهخداگندمان . [ گ َ دُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش بروجن شهرکرد که در باختر شهرکردواقع شده و حدود و مشخصات آن به شرح زیر است : از شمال به دهستان آیدغمش و دهستا
بددللغتنامه دهخدابددل . [ ب َْ، دِ ] (ص مرکب ) ترسنده و ترسناک . (برهان قاطع). ترسناک . (غیاث اللغات ). ترسنده و بیمناک ورمیده خاطر. (انجمن آرا) (آنندراج ). بزدل ، نقیض شجاع . (
لئیملغتنامه دهخدالئیم . [ ل َ ] (ع ص ) ناکس . شرط. با لئامت . سفله . پست . معور. ماحل . فرومایه . دنی الاصل . ثعل . جبز. (منتهی الارب ). وجم . (المنجد) : قرب حق دیدی اول و کردی