جان سپاریلغتنامه دهخداجان سپاری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل جان سپار. جان دهی . جان دادن . فداکاری : با اسوباران اردشیر کوخشش و کارزار و جانسپاریهای سخت کردند. (کارنامه ٔ اردشیر ص 19
ساری جالغتنامه دهخداساری جا. (اِخ )ده کوچکی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان ، واقع در 35 هزارگزی جنوب بافت و 4 هزارگزی خاور راه فرعی دشت آب بافت . جلگه ای و هوای آن مع
جانلغتنامه دهخداجان . (اِخ ) یوحنا کاهن که در1816 م . درگذشته است . او راست : قاموس عربی و لاتینی ،که در ذیل آن بعض سوره های قرآن مجید، و منتخباتی دروصف مصر از ابی الفداء، و پا
جانلغتنامه دهخداجان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 5
متکلف ➊ [آراستگی متن]فرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه لف ➊ [آراستگی متن]، مزین، غنی، آراسته بهصنایع بدیعی، آراسته، فاخر، مصنوع، آرایشی مرسل، مرصع، مسجع، مقطع، ملمع رسا است
بیمارداریلغتنامه دهخدابیمارداری . (حامص مرکب ) مریض داشتن . مریض داری . || پرستاری و مواظب بیمار بودن . (ناظم الاطباء). پرستاری بیمار. بیماربانی . بیماروانی . پرستاری . تمریض . (یادد
ساروخواجهلغتنامه دهخداساروخواجه . [ خوا / خا ج ِ ](اِخ ) شهرت خواجه محمدرضا، ملقب به فدوی ، از ندیمان شاه عباس بزرگ و از شاعران قرن یازدهم هجری و مولدش موضع جوین از اعمال قزوین است .
بدادالغتنامه دهخدابدادا. [ ب َ اَ ] (ص مرکب ) کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج ). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار.
نثاری تبریزیلغتنامه دهخدانثاری تبریزی . [ ن ِ ی ِ ت َ ] (اِخ ) (ملا...) از شاعران قرن دهم هجری و معاصر محتشم کاشانی است . به روایت مؤلف خلاصةالاشعار «به خراسان و قزوین سفر کرده و به کا
نیکوبندگیلغتنامه دهخدانیکوبندگی . [ ب َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حسن خدمت . (یادداشت مؤلف ). اخلاص . نیک بندگی . نکوبندگی . رجوع به نیک بندگی شود : چون اتابک محمد شرایط نیکوبندگی به ت