جان بخشفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] آنچه باعث نشاط و تقویت روح و روان شود؛ جانپرور.۲. زندهکننده.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] بخشندۀ جان.۴. [قدیمی، مجاز] یکی از صفات باریتعالی.
جان بخشلغتنامه دهخداجان بخش . [ جام ْ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ جان . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). حیات دهنده . زنده کننده . جان بخشنده . جان دهنده (در مورد پروردگار و مجازاً درباره ٔ دیگران ) : بگفتندلشکر که ای پهلوان بیزدان جان بخش و فرخ روان . <p clas
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
درزۀ اصلیmaster joint, major joint, main jointواژههای مصوب فرهنگستاندرزهای که گسترش بیشازحد میانگین داشته باشد
جان جانلغتنامه دهخداجان جان . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روح اعظم است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جان جانها. (آنندراج ) : علم جان جان تست ای هوشیارگر بجویی جان جان را درخور است . ناصرخسرو.مکان علم فرقانست و
جان جهانلغتنامه دهخداجان جهان . [ ن ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطابی است بمعشوقه : بس بناگوش چو سیماکه سیه شد چو شبه آن ِتو نیز شود صبر کن ای جان جهان . فرخی .بگشای بشادی و فرّخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید<
جان بخشیدنلغتنامه دهخداجان بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) جان دادن . زنده کردن . زنده ساختن : نفحه ای آمد شما را دید و رفت هر که را میخواست جان بخشید و رفت . مولوی .آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کردهم ببخشاید چو مشتی استخوان
جان بخشانلغتنامه دهخداجان بخشان . [ جام ْ ب َ ] (ص مرکب ) قاسم الحیاة. قاسم الروح . سهمی از سهام ، از احکام نجومی : در علم احکام نجوم چون درجه ٔ طالع به سعود و نحوس ها سیر کند صاحب حد را که سیر بدان رسد جان بخشان نامند. رجوع به جان بختار شود.
جان بخشیلغتنامه دهخداجان بخشی . [ جام ْ ب َ ] (حامص مرکب ) حیات بخشی . احیاء. (ناظم الاطباء). عمل جان بخش . رجوع به جان بخشیدن و جان بخش شود.
روح افزافرهنگ فارسی عمیدآنچه سبب نشاط میشود و زندگانی را طولانی میکند؛ افزایندۀ روح؛ روحپرور؛ جانبخش؛ شادیبخش.
پور سیاوخشلغتنامه دهخداپور سیاوخش . [ رِ وَ ] (اِخ ) مراد کیخسرو است : بیاورد پور سیاوخش راجوان خردمند جان بخش را. فردوسی .رجوع به پور سیاوش ورجوع به کیخسرو شود.
تخت نهلغتنامه دهخداتخت نه . [ ت َ ن ِه ْ ] (نف مرکب ) در بیت زیر معادل تخت نشان آمده است : وی بصدای صریر خامه ٔ جان بخش توتاج ده اردشیر، تخت نه اردوان . خاقانی .رجوع به تخت نشان شود.
جانفرهنگ فارسی عمید۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹).۳. [مجاز] گرامی؛ عزیز: دختر جان.۴. نیرویی که در
جانلغتنامه دهخداجان . (اِخ ) یوحنا کاهن که در1816 م . درگذشته است . او راست : قاموس عربی و لاتینی ،که در ذیل آن بعض سوره های قرآن مجید، و منتخباتی دروصف مصر از ابی الفداء، و پاره ای از رسائل عبداللطیف بغدادی و اشعار حماسی از ابی تمام را آورده و بسال <span cl
جانلغتنامه دهخداجان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 56/55). (از تاج العروس ). مقابل انس . || پریان . (از منتهی الارب ) <span class="hl"
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده
دامنجانلغتنامه دهخدادامنجان . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 24هزارگزی جنوب چکنه بالا. کوهستانی است و معتدل و دارای 231 تن سکنه . آب آن ازقنات است و محصول آن غلات . شغل مردم آنجا زراعت و
دامنجانلغتنامه دهخدادامنجان . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 22هزارگزی جنوب باختری سراب و 10هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و دارای 888 سکنه
دایجانلغتنامه دهخدادایجان . (اِخ ) برهان آباد. نام موضعی است از حومه ٔ شیراز و آن ربع فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 191).
داوریجانلغتنامه دهخداداوریجان . (اِخ ) دهی جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک . در 48هزارگزی جنوب باختری آستانه و 27هزارگزی ایستگاه دوآب . سکنه 184 تن . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ چوبدر