جامگیفرهنگ فارسی عمیدپولی که ماهیانه یا سالیانه، برای خوراک و پوشاک به نوکر و خدمتکار میدهند؛ وظیفه؛ مستمری: ◻︎ زاین ده که نجاتنامه دارم / نه جامگی و نه جامه دارم (نظامی۳: ۴۹۸).
جامگیلغتنامه دهخداجامگی . [ م َ /م ِ ] (ص نسبی ) راتب . وظیفه و آنچه به ملازم و نوکر و غلام دهند به جهت جامه بها. (برهان ). وظیفه و ماهیانه ای که به نوکر دهند و این مجاز است زیرا که در اصل به معنی بهای جامه و رخت است مرکب از جامه و یای نسبت . (آنندراج ). روزین
زامیلغتنامه دهخدازامی . [ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به زام است که اکنون معرب آن «جام » مشهور است . سمعانی گوید: جمعی از فضلاء منسوب به زام میباشند . رجوع به انساب سمعانی و زام و جام شود.
زآمیلغتنامه دهخدازآمی . [ زُ می ی ] (ع ص نسبی ) از زآم (بمعنی مرگ ). قتّال . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به زآم و زأم شود.
جامیلغتنامه دهخداجامی . (اِخ ) احمدبن ابی الحسن محمدبن جریربن عبداﷲبن لیث بن جریر شیخ الاسلام ... رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمدبن جریر شود.
جامیلغتنامه دهخداجامی . (اِخ ) نورالدین عبدالرحمن بن احمدبن محمد دشتی . از اساتید مسلم نظم و نثر فارسی در قرن نهم هجری است . رضی الدین عبدالغفور که از خواص شاگردان اوست در شرح احوال وی آرد: «ولادت حضرت ایشان در خرجرد جام بوده است . وقت العشاء ثالث و العشرین من شهر شعبان سنه ٔ سبع عشر و ثمان م
بی جامگیلغتنامه دهخدابی جامگی . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) بدون مواجب . بی جیره : هزارت مشرف بی جامگی هست بصد افغان کشیده سوی تودست .نظامی .
جامگی خوارفرهنگ فارسی عمید۱. وظیفهخوار: ◻︎ که ای جامگیخوار تدبیر من / ز جام سخن چاشنیگیر من (نظامی۵: ۷۶۳).۲. نوکر و خدمتکار که مقرری ماهیانه یا سالیانه بگیرد.
جامگی خوارلغتنامه دهخداجامگی خوار. [ م َ / م ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) وظیفه خوار. مستمری بگیر. اجرت گیر : که ای جامگی خوار تدبیر من ز جام سخن چاشنی گیر من . نظامی .همه صی
نانیلغتنامه دهخدانانی . (ص نسبی ) منسوب به نان . || دوست نانی ؛ آنکه به قصد تأمین معاش اظهار دوستی کند. که در دوستی و اظهار محبت نظرش جلب منفعتی باشد. مقابل یار جانی . || نوکر و خدمتکاری که به ازای نان خوراک خدمت کند و جز آن مزدی نگیرد. مقابل جامگی . رجوع به جامگی شود.
جامکی خوارلغتنامه دهخداجامکی خوار. [ م َ / م ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) جامگی خوار. مواجب گیر. ماهانه بگیر. آنکه شهریه یا سالانه اجرت گیرد. راتبه گیر : مرا خضر تعلیم گر بود دوش به رازی که آمد پذیرای گوش
هفت پرگارلغتنامه دهخداهفت پرگار. [هََ پ َ ] (اِ مرکب ) هفت آسمان . (برهان ) : فهرست جمال هفت پرگاروز هفت خلیفه جامگی دار. نظامی .در مرکز خط هفت پرگاریک نوبتی نشانده بر کار.نظامی .
نجات نامهلغتنامه دهخدانجات نامه . [ ن َ / ن ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه ٔ آزادی . نامه ٔ خلاصی . برات آزادی . فرمان خلاص و رهائی : زین ده که نجات نامه دارم نه جامگی و نه جامه دارم .<p class="a
جامکیهلغتنامه دهخداجامکیه . [ م َ کی ی َ ] (اِ) معرب جامگی . ماهانه . انعام . وظیفه . راتبه . (ناظم الاطباء). مأخوذ از جامگی از ریشه ٔ جامه (لباس ) که در اصل اجرت نگاهدارنده ٔ لباس است و در تداول به معنی مزد، اجرت ، مقرری ، مستمری ، مزدوری و اجیری است : و لم یأخذ جامکیة، ولا لبس تشریفاً. ج ،
جامگی خوارفرهنگ فارسی عمید۱. وظیفهخوار: ◻︎ که ای جامگیخوار تدبیر من / ز جام سخن چاشنیگیر من (نظامی۵: ۷۶۳).۲. نوکر و خدمتکار که مقرری ماهیانه یا سالیانه بگیرد.
جامگی خوارلغتنامه دهخداجامگی خوار. [ م َ / م ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) وظیفه خوار. مستمری بگیر. اجرت گیر : که ای جامگی خوار تدبیر من ز جام سخن چاشنی گیر من . نظامی .همه صی
بی جامگیلغتنامه دهخدابی جامگی . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) بدون مواجب . بی جیره : هزارت مشرف بی جامگی هست بصد افغان کشیده سوی تودست .نظامی .