جامع ازهرلغتنامه دهخداجامع ازهر. [ م ِ ع ِ اَ هََ ] (اِخ )مسجد معروف قاهره است این اولین جامعی است که در قاهره بنا گردیده همچنانکه جامع عمروبن عاص اولین جامعبود که در فسطاط بنا شد. جامع مذکور را جوهر که از طرف المعزلدین اﷲ برای فتح مصر آمده بود بنا گذاشت .شروع ساختمان آن شش روز به آخر جمادی ال
پیجامهلغتنامه دهخداپیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .
زامحلغتنامه دهخدازامح . [ م ِ ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب . (از اقرب الموارد). دنبل ، اسم است مانند کاهل . (آنندراج ).
زومحلغتنامه دهخدازومح . [ زَ م َ ] (ع ص ) سیاه فام زشت روی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زأمةلغتنامه دهخدازأمة. [ زَءْ م َ ] (ع اِ) آواز سخت . ج ، زَأم . || حاجت . || (مص ) سخت خوردن و نوشیدن . || (اِ) باد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ذخیره ٔ طعام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کلمه و گفته میشود: ما
مسجد جامع ازهرلغتنامه دهخدامسجد جامع ازهر. [ م َ ج ِ دِ م ِع ِ اَ هََ ] (اِخ ) رجوع به ازهر و جامع ازهر شود.
جامع قاهرهلغتنامه دهخداجامع قاهره . [ م ِ ع ِ هَِ رَ ] (اِخ ) همان جامع ازهر است . رجوع به ازهر و جامع ازهر شود.
جامعةالازهرلغتنامه دهخداجامعةالازهر. [ م ِ ع َ تُل ْ اَ هََ ] (اِخ ) رجوع به ازهر و جامع ازهر در همین لغت نامه شود.
طهطاویلغتنامه دهخداطهطاوی . [ طَ وی ی ] (اِخ ) شیخ سعید عبداﷲ. وی یکی از دانشمندان جامع ازهر و مدرس ورزش و جغرافیای آنجاست . او راست : الخلاصة السنیة فی الجغرافیة الازهریة (این کتاب جزء برنامه ٔ سال سوم جامع ازهر میباشد) که در مطبعه ٔ شرکت رغائب بسال 1329 هَ .
حسین والیلغتنامه دهخداحسین والی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن حسین بن ابراهیم بن اسماعیل حسینی . از مدرسین جامع ازهر. متولد 1286 هَ . ق . و متوفی 1354 هَ . ق .مؤلفاتی دارد که در معجم المؤلفین یاد شده است .
حسن عطارلغتنامه دهخداحسن عطار. [ ح َ س َ ن ِ ع َطْ طا ] (اِخ ) ابن محمد مصری شافعی شیخ جامع ازهر، مکنی به ابوالسعادات . درگذشته ٔ 1250هَ . ق . او راست : حاشیه بر جواهرالمنظمات و هشت کتاب دیگر که در هدیةالعارفین (ج 1 ص <span class
جامعدیکشنری عربی به فارسیماشين جمع , افعي , مار جعفري , تحصيلدار , جمع کننده , فراهم اورنده , گرد اورنده
جامعفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: جوامع] هر چیز تمام و کامل.۲. مشتمل بر. حاوی.۳. جمعکننده؛ گردآورنده؛ فراهمآورنده.۴. (اسم) مسجد بزرگ هر شهر که در آن نماز جمعه میخوانند؛ مسجد آدینه.
جامعلغتنامه دهخداجامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن صَبیح از روات است . عبدالغنی ابن سعید او را در زمره ٔ مشتبهان آورده گوید: وی ضعیف است . (از لسان المیزان ).
جامعلغتنامه دهخداجامع. [ م ِ ] (اِخ ) (...ابن المطلب ). مسجد جامعی است در بغداد. رجوع به حاشیه ٔ شدالازار مصحح مرحوم قزوینی ص 311 شود.
جامعلغتنامه دهخداجامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم ملقب به سکری . و مکنی به ابی القاسم البصری ، محدث است . وی پس از سال 300 هَ .ق . درگذشت . ابن یونس گوید: جامعبن ابراهیم بن محمدبن جامع مکنی به ابی القاسم وی مهاجرت کرده حدیث و روایت کند. سند او معتبر نیست بعضی
مجامعلغتنامه دهخدامجامع. [ م َ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مجمع [ م َ م َ / م َ م ِ] . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج ). جاهای جمع شدن . (غیاث ). مواضع گرد آمدن مردم . جاهای فراهم آمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم از گ
کلام جامعلغتنامه دهخداکلام جامع. [ ک َ م ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سخن پرمعنی . کلامی که معنی بسیار دارد. || در اصطلاح فن بدیع، آن است که کلام مشتمل باشد بر مواعظ حسنه و حکمتهای متقنه ... (هنجار گفتار ص 279). رشید وطواط آرد: این صنعت چنان باشدکه شاعر ابیات خ
استانکر الجامعلغتنامه دهخدااستانکر الجامع. [ ] (اِخ ) یکی از کتب طبّی هند که آنرا ابن دهن تفسیر کرده است . (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 421).