جابیزلغتنامه دهخداجابیز. (اِ) کمند باشد و عرب مقود خواند. (ملحقات برهان ). || مفسد و غماز. (ملحقات برهان ). کلمه ای است جعلی (منحوت )،بمعنی دلال میان مرد و زن ، دشنامی است شبیه ب
ژابیزواژهنامه آزادjabeiz؛ به معنی اشک تاک (مو) هنگام سوختن. اشکی که از قسمت بریده شدۀ درخت انگور بیرون می زند.
جایزالطرفینلغتنامه دهخداجایزالطرفین . [ ی ِ زُطْ طَ رَ ف َ ] (ع ص مرکب ) آنچه دو طرف آن در حکمی مساوی بود.
جابزةلغتنامه دهخداجابزة. [ ب ِ زَ] (ع اِ) فرار. || سعی . (منتهی الارب ). دراقرب الموارد و تاج العروس این کلمه در «ج ب ز» بدین دو معنی نیامده اما در منتهی الارب ذیل «ج ء ب ز» آمده
جابیلغتنامه دهخداجابی . (اِخ ) نام یکی از سپاهسالاران است که در خدمت صاحب بن عباد بوده . رجوع شود به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141 و 166.
جابوزلغتنامه دهخداجابوز. (اِخ ) دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر در 17 هزارگزی جنوب باختری خلیل آباد، سر راه شوسه ٔ عمومی کاشمر به بروسکن ، واقعدر جلگه . هوا
جاپیچلغتنامه دهخداجاپیچ . (ص ، اِ) کلمه ای منحوت [ساختگی ] بمعنی جاکش ، قواد. دشنامی بمزاح . جابیز. جاویز.
جایزالطرفینلغتنامه دهخداجایزالطرفین . [ ی ِ زُطْ طَ رَ ف َ ] (ع ص مرکب ) آنچه دو طرف آن در حکمی مساوی بود.
جابزةلغتنامه دهخداجابزة. [ ب ِ زَ] (ع اِ) فرار. || سعی . (منتهی الارب ). دراقرب الموارد و تاج العروس این کلمه در «ج ب ز» بدین دو معنی نیامده اما در منتهی الارب ذیل «ج ء ب ز» آمده
جابیلغتنامه دهخداجابی . (اِخ ) نام یکی از سپاهسالاران است که در خدمت صاحب بن عباد بوده . رجوع شود به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141 و 166.
جابوزلغتنامه دهخداجابوز. (اِخ ) دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر در 17 هزارگزی جنوب باختری خلیل آباد، سر راه شوسه ٔ عمومی کاشمر به بروسکن ، واقعدر جلگه . هوا