ثرلغتنامه دهخداثر. [ ث َرر ] (ع ص ، اِ) مرد بسیارگوی . پرسخن . پرگوی . پرحرف . پرروده . روده دراز. پرچانه . || فراخ . || فرس ثرّ؛ اسب تیزرو. مُنَثَّر. || آب بسیار. || ابر سیاه . || ابر بسیارباران . || ثرورة. ثَرارَت . ثرور. || (مص ) بسیارآب شدن چشمه . || تر کردن زمین . || بسیار خون روان شدن
گذربرگ تیرTIR carnet, carnet de TIR (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانمجوز سازمان حملونقل بینالمللی جادهای (TIR) به وسایل نقلیۀ باری برای عبور از مرز کشورهای عضو با برخورداری از تسهیلات گمرکی
تایرtyre/ tireواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای لاستیکی که بر روی چرخ وسیلۀ نقلیه سوار میشود بهنحویکه با سطح زمین همواره در تماس است و با کاستن از شدت ضربات ناشی از عوارض جاده و تحمل بار واردشده، حرکت چرخ و جابهجایی وسیلۀ نقلیه را بسیار آسان میکند
رَسَن تایرtire cordواژههای مصوب فرهنگستانرسنی از مواد بسپاری یا معدنی که از تاباندن تکرشتهها یا تکرشتههای چندلا یا نخ شکل میگیرد و برای تقویت تایر به کار میرود
سوخت تایریtire-derived fuelواژههای مصوب فرهنگستاننوعی سوخت که از خرد کردن تایرهای فرسوده به دست میآید
پایشگر باد تایرtire pressure monitoring systemواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که پیوسته فشار باد تایرها را میسنجد و در صورت کم شدن فشار باد از حد تعیینشده، هشدار میدهد اختـ . پات TPMS
ثرثاللغتنامه دهخداثرثال . [ ث َ ] (اِخ ) جد والد احمدبن عبدالعزیزبن احمد محدث بغدادی . او راست جزئی در حدیث .
گرانرَویکشسانیviscoelasticityواژههای مصوب فرهنگستانخاصیت گرانروی و کشسانی بهطور همزمان در ماده که متأثر از زمان و دما و تنش و آهنگ کُرنش است
پرحرفلغتنامه دهخداپرحرف . [ پ ُ ح َ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، پرگوی . پرسخن . بسیارگوی . ثرّ. ثرّة. پرروده . روده دراز.
پررودهلغتنامه دهخداپرروده . [ پ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، پرگوی . بسیارگوی . پرسخن . ثَرّ. ثَرّه . مِکثار. پرچانه . روده دراز. بسیارسخن . پرحرف . درازنفس .
ثرثاللغتنامه دهخداثرثال . [ ث َ ] (اِخ ) جد والد احمدبن عبدالعزیزبن احمد محدث بغدادی . او راست جزئی در حدیث .
دثرلغتنامه دهخدادثر. [ دَ ] (ع اِ) مال بسیار. و در آن واحدو تثنیه و جمع یکسانست گویند مال دثر و مالان دثر و اموال دثر. (منتهی الارب ). ج ، دثور. (مهذب الاسماء).
دثرلغتنامه دهخدادثر. [ دَ ث َ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ).از دژهای مشارق ذمار است به یمن . (معجم البلدان ).
دثرلغتنامه دهخدادثر. [ دَ ث َ ] (ع اِ) چرک . (منتهی الارب ). وسخ . (اقرب الموارد). چرک جامه و جز آن . شوخ . || (ص ) کثیر. بسیار. یقال : عکر دثر؛ ابل کثیر. (منتهی الارب ).
دعثرلغتنامه دهخدادعثر. [ دِ ع َ ] (ع ص ، اِ) شتر قوی که هر چیز را بشکند و ویران سازد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).