تیزگوشلغتنامه دهخداتیزگوش . (ص مرکب ) آنکه اندک آوازی را می شنود و دریافت می کند. (ناظم الاطباء). دارای گوشی سخت شنوا که زود شنود. که آواز آهسته شنود : برآمد یکی گرد و برشد خروش ه
تیزجوشلغتنامه دهخداتیزجوش . (نف مرکب ) سخت جوشنده و شتابان . سخت دونده و ناآرام : نشستند بر تازی تیزجوش همه خاره خفتان و پولادپوش . نظامی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
تیزگشتلغتنامه دهخداتیزگشت . [ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه به زودی می گردد. (ناظم الاطباء). تندرونده . به شتاب گذرنده . تیزگرد : سرانجامش این گنبد تیزگشت ز دیوار گنبد درآرد بدشت . نظامی .
تیزگوئیلغتنامه دهخداتیزگوئی . (حامص مرکب ) بی باکی و گستاخی در گفتار. جسارت و دلیری در گفتن مطلبی . لاف زنی : خاموش دلا ز تیزگوئی می خور جگری به تازه روئی . نظامی .رجوع به تیز و دی
تیزگوئیهلغتنامه دهخداتیزگوئیه . [ ئی ی ِ ] (اِخ )دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است که 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تیزگونهلغتنامه دهخداتیزگونه . [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) سوداوی . عصبی .تندخوی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : منصوربن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه گفت : ما سرای و جماع از خرا
گردسملغتنامه دهخداگردسم . [ گ ِ س ُ ] (ص مرکب ) چهارپائی که سم گرد دارد : تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی . منوچهری .سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسُم تیزگوش و په
پهن پشتلغتنامه دهخداپهن پشت . [ پ َپ ُ ] (ص مرکب ) که پشتی فراخ و با پهنا دارد.آنکه دارای پشت عریض است . اثبج . (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پش
پیل پایلغتنامه دهخداپیل پای . (اِ مرکب ) پای پیل . پیل پا. || دارای پائی چون پیل : گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای . منوچهری .بسی حربه ها زد