تیزجوشلغتنامه دهخداتیزجوش . (نف مرکب ) سخت جوشنده و شتابان . سخت دونده و ناآرام : نشستند بر تازی تیزجوش همه خاره خفتان و پولادپوش . نظامی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
تیزگوشلغتنامه دهخداتیزگوش . (ص مرکب ) آنکه اندک آوازی را می شنود و دریافت می کند. (ناظم الاطباء). دارای گوشی سخت شنوا که زود شنود. که آواز آهسته شنود : برآمد یکی گرد و برشد خروش ه
تیزهوشلغتنامه دهخداتیزهوش . (ص مرکب ) تیزهش . هوشیار. هوشمند. تیزویر. باهوش . (فرهنگ فارسی معین ) : بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را به هر جای گوش . فردوسی .نکوروی آزاده ٔ تی
تیزهوشیلغتنامه دهخداتیزهوشی . (حامص مرکب ) هوشیاری . هوشمندی . باهوشی . تیزویری . تیزهشی . (فرهنگ فارسی معین ) : تا جهان داشت تیزهوشی کردبی مصیبت سیاه پوشی کرد. نظامی .برگفت ز راه
تیزهوشفرهنگ مترادف و متضادتندهوش، تیزرای، زیرک، سریعالانتقال، عاقل، متفطن، متیقظ، هوشمند، هوشیار ≠ کندهوش
خاره خفتانلغتنامه دهخداخاره خفتان . [ رَ / رِ خ ِ ] (اِ مرکب ) ظاهراً خفتانی که از جنس خاره (یعنی پارچه ٔ ابریشمین که در خاره گذشت ) باشد : نشستند بر تازی تیزجوش همه خاره خفتان و پولا
پولادپوشلغتنامه دهخداپولادپوش . (نف مرکب ) که پولاد پوشد. || که زره و جوشن یا برگستوان آهنین دارد : تو گفتی که دریا بجوش آمده ست برو موج پولادپوش آمده ست . فردوسی .ز پولادپوشان لشکر
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِ) جوشش . غلیان . فوران . (فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. (برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و
تیزگوشلغتنامه دهخداتیزگوش . (ص مرکب ) آنکه اندک آوازی را می شنود و دریافت می کند. (ناظم الاطباء). دارای گوشی سخت شنوا که زود شنود. که آواز آهسته شنود : برآمد یکی گرد و برشد خروش ه
تیزهوشلغتنامه دهخداتیزهوش . (ص مرکب ) تیزهش . هوشیار. هوشمند. تیزویر. باهوش . (فرهنگ فارسی معین ) : بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را به هر جای گوش . فردوسی .نکوروی آزاده ٔ تی