تیرزنلغتنامه دهخداتیرزن . [ زَ ] (نف مرکب ) تیرانداز. (ناظم الاطباء). تیرافکن . که تیر اندازد. که تیر زند. تیرزننده . تیراندازنده : چو شاپور و بهرام شمشیرزن چو گرگین و چون بیژن ت
تارزنلغتنامه دهخداتارزن . [ زَ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ تار. نوازنده ٔ یکی از آلات موسیقی . رجوع به تار شود.
تارزنلغتنامه دهخداتارزن . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در21هزارگزی شمال باختری الیگودرز، کنار راه مالرو «دارباغ » به «قره ده » واقع است .
تبرزنلغتنامه دهخداتبرزن .[ ت َ ب َ زَ ] (نف مرکب ) چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن . (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ) : در این باغ رنگین درختی نرست که ماند از قفای تبرزن درست .
ترزنلغتنامه دهخداترزن . [ تْرِ / ت ِ رِ زِ ] (اِخ ) از شهرهای یونان قدیم واقع در ساحل شرقی شبه جزیره ٔ پلوپونز بر جنوب یونان . و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 801 و اعلام تاریخ تمد
ترزنلغتنامه دهخداترزن .[ ت َ رَزْ زُ ] (ع مص ) وقار پیدا کردن در چیزی و ثبات ورزیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
پیکان ریزلغتنامه دهخداپیکان ریز. [ پ َ/پ ِ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ پیکان . تیرزن : غمزه پیکان ریز و عاشق محو او مائل بقتل صید ناپیدا و هر سو تیرباران دیده اند.حسین ثنائی .
نخجیرزنلغتنامه دهخدانخجیرزن . [ ن َ زَ ] (نف مرکب ) شکارچی . صیاد. نخجیرافکن : یلان کماندار نخجیرزن غلامان ترکش کش تیرزن . سعدی .و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بس
تیراندازفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کسی که با کمان یا تفنگ به طرف کسی یا چیزی تیر بیندازد؛ تیرزن.۲. = قوس
کماندارلغتنامه دهخداکماندار. [ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه دارای کمان باشد و کمانکش و تیرانداز و کسی که کمان بدست میگیرد. (ناظم الاطباء). کمان دارنده .کسی که به کمان مجهز است و در تیراند
جستنلغتنامه دهخداجستن . [ ج َ ت َ ] (مص ) رها شدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). رهائی یافتن . رَستن . (ناظم الاطباء). خلاص شدن : ز بددست ضحاک تازی ببست به مردی ز چنگ