تپاسبدلغتنامه دهخداتپاسبد. [ ت َ ب ُ ] (ص ) ریاضت کشنده و مرتاض و مجاهدت کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به تپاس شود.
تابدارلغتنامه دهخداتابدار. (نف مرکب ) بمعنی تابان و براق و روشن . (آنندراج ). مشعشع. نورانی . درخشان : دو گل را بدو نرگس آبدار.همی شست تا شد گلان تابدار. فردوسی .و اینک از آن دو آ
تابداریلغتنامه دهخداتابداری . (حامص مرکب ) تاب داشتن . || (اِ مرکب ) کرباس تُنک که برای قاب دستمال و صافی بکار برند، پارچه ٔ تنک که بدان مایعات یا چیزهای نرم کوفته را پالایند. قسمی
تابدانلغتنامه دهخداتابدان . (اِ مرکب ) طاقچه ٔبزرگی را گویند نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشد گاهی طرف بیرون آنرا پنجره و طرف درون را پارچه ٔ نقاشی کرده و جام و شیشه ٔ الوا
تابدیخلغتنامه دهخداتابدیخ . (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر در17/5 هزارگزی خاوری اهر، 3 هزارگزی جاده ٔ شوسه ٔ اهرخیاو. کوهستانی ، معتدل مایل بگرمی 50 تن سکنه آب
تأبدلغتنامه دهخداتأبد. [ ت َ ءَب ْ ب ُ ] (ع مص ) تَاءَبﱡل ابدال آن است . (نشوء اللغه ص 34). وحشت و نفرت نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خالی شدن خانه از مر
تپاسلغتنامه دهخداتپاس . [ ت َ ] (اِ) پارسی ریاضت است و تپاسی یعنی ریاضت کش و رنج و کم خوابی و کم خواری بر خود نهادن و تَپاسْبُد... ریاضت کشنده و مجاهدت کننده و آن را «هرتاسب » ن
سرتاسبلغتنامه دهخداسرتاسب . [ س َ ] (ص ، اِ) در اصطلاح حکمای قدیم ایرانیان ، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل معارف کند که طریقه ٔحکما است و هرتاسب
تاب دادهلغتنامه دهخداتاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده : بینداخت آن تاب داده کمندسران سواران همی کرد بند. فردوسی .بینداخت آن تاب داد
تابدارلغتنامه دهخداتابدار. (نف مرکب ) بمعنی تابان و براق و روشن . (آنندراج ). مشعشع. نورانی . درخشان : دو گل را بدو نرگس آبدار.همی شست تا شد گلان تابدار. فردوسی .و اینک از آن دو آ