تالوارلغتنامه دهخداتالوار. (اِخ ) بلوکی به ایالت «ساووا»ی علیا است که در شهرستان «آنسی » و بر کنار دریاچه ٔ آنسی قراردارد، دارای 181 تن سکنه و توقفگاه تابستانی است .
تالواسهلغتنامه دهخداتالواسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) تاسه است . (فرهنگ اوبهی ) (از صحاح الفرس ). مانند تاسه بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). تاسه گرفتن بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 440).
تلوازهلغتنامه دهخداتلوازه . [ ت َ ل ْ زَ / زِ ] (اِ) خانه ای که از چوب سازند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
رافعلغتنامه دهخدارافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری زرقی ، ابن معلی انصاری زرقی . صحابی بود و در ترجمه ٔ دره ٔ بنت ابی لهب از او یادی شده است و ابن مندة بسلسله از ابن عباس روایت کرده ک
حسبی الغتنامه دهخداحسبی ا. [ ح َ یَل ْ لاه ] (ع جمله ٔ اسمیه ، صوت مرکب ) مرا خدای کافی است . مخفف حسبی اﷲ و کفی و گاه حسبی و کفی گویند. مأخوذ از آیه ٔ: فان تولوا فقل حسبی اﷲ لاا
اسباب النزوللغتنامه دهخدااسباب النزول . [ اَ بُن ْ ن ُ ] (ع اِ مرکب ) علم اسباب النزول من فروع علم التفسیر و هو علم یبحث فیه عن سبب نزول سورة او آیة و وقتها و مکانها و غیر ذلک و مبادیه
مقوقسلغتنامه دهخدامقوقس . [ م ُ ق َ ق ِ ] (اِخ ) لقب جریح بن میناالقبطی رئیس قوم قبط در زمان پیغمبر اکرم (ص ). رسول خدا نامه ای به شرح زیر برای وی نوشت :«بسم اﷲ الرحمن الرحیم من
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ / رَ ] (ع اِ) جای فروشدن آفتاب . ج ، مغارب . (مهذب الاسماء). خوربران . خورباران . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). جای فروشدن آفتاب . مغربان مثله ، مُغ