تَقُمْفرهنگ واژگان قرآنکه بايستد(ترکيب لـِ با فعل مضارع نيز فعل امر مي سازد و چنانچه قبل از آن حروف ربط "وَ" ،"ثُمَّ" يا "فـَ" بيايد ، اين لام ساکن مي شود مثل "فَلْتَقُمْ")
تقماقلغتنامه دهخداتقماق . [ ت ُ ] (اِخ ) امیر تقماق از امرای مغول بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 601 و 604 شود.
تقماقلغتنامه دهخداتقماق . [ ت ُ ] (ترکی ، اِ) میخکوب که بعضی مردم هند آن را میخچو گویند. (غیاث اللغات ). در فرهنگ ترکی میخکوب وتبرتقماق نیز گویند و تخماق به خای معجمه ، بجای قاف
تقمحلغتنامه دهخداتقمح . [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) سر برداشتن . (زوزنی ). سر برآوردن شتر و بازایستادن از آب خوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تقمرلغتنامه دهخداتقمر. [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) غالب آمدن در قمار. || به نکاح در آوردن زن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزدیک کسی در شدن ب
تقمشلغتنامه دهخداتقمش . [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) خوردن چیزی را که یافته شود اگرچه زبون و هیچ کاره باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تقماقلغتنامه دهخداتقماق . [ ت ُ ] (اِخ ) امیر تقماق از امرای مغول بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 601 و 604 شود.
تقماقلغتنامه دهخداتقماق . [ ت ُ ] (ترکی ، اِ) میخکوب که بعضی مردم هند آن را میخچو گویند. (غیاث اللغات ). در فرهنگ ترکی میخکوب وتبرتقماق نیز گویند و تخماق به خای معجمه ، بجای قاف
تقمحلغتنامه دهخداتقمح . [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) سر برداشتن . (زوزنی ). سر برآوردن شتر و بازایستادن از آب خوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تقمرلغتنامه دهخداتقمر. [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) غالب آمدن در قمار. || به نکاح در آوردن زن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزدیک کسی در شدن ب
تقمشلغتنامه دهخداتقمش . [ ت َ ق َم ْ م ُ ] (ع مص ) خوردن چیزی را که یافته شود اگرچه زبون و هیچ کاره باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).