تولک کردهلغتنامه دهخداتولک کرده . [ ل َ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کریزکرده . کریزی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تولک و دیگر ترکیبهای آن و تولکی شود.
تولکلغتنامه دهخداتولک . [ ل َ ] (ص ) باذکاوت و زیرک و هوشمند و بافراست و جلد چابک . (ناظم الاطباء). زیرک . چابک . || پرریخته . (فرهنگ فارسی معین ).کریزکرده و پرریخته . (ناظم الا
تولکفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. زیرک.۲. چابک.۳. مرغ پرریخته. تولک رفتن: (مصدر لازم) ریختن پَرِ پرنده تا پرهای تازه بهجای آن بروید.
تولک کردنلغتنامه دهخداتولک کردن . [ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کریز کردن و پرریختن پرندگان مانند چرغ و شاهین و جز آن . (ناظم الاطباء). ریختن بعض حیوان پر یا موی را در موسمی معلوم از سال
کریزیلغتنامه دهخداکریزی . [ ک ُ ] (ص نسبی ) مردم پیر منحنی را گویند که در قوای او هم قصوری بهم رسیده و خرف شده باشد. || شاهین و بازی را نیز گویند که در صحرا بسر خود تولک کرده باش
موی ریختهلغتنامه دهخداموی ریخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) کچل و کل . موی رفته . || مرغ کریزکرده و تولک کرده . (ناظم الاطباء).
کریزلغتنامه دهخداکریز. [ ک ُ ] (اِ) کریج . کریچ . کریغ. (فرهنگ فارسی معین ). پر ریختن پرندگان . (برهان ). تولک و پر ریختن پرندگان خصوصاً باز و شاهین و چرغ . (ناظم الاطباء). عمل
زمنجلغتنامه دهخدازمنج . [ زِ م ُ ] (اِ) مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست
دست نشانلغتنامه دهخدادست نشان . [ دَ ن ِ ] (ن مف مرکب ) دست نشانده . نشانده ٔ کس . منصوب . گمارده . مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان ). گماشته که شخص از جانب خود