توغلغتنامه دهخداتوغ . (اِ) جنسی است از هیزم سخت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 229). هیزم تاغ را گویند و آتش آن بسیار ماند. (برهان ) (آنندراج ). همان درخت تاغ و تاخ . (فرهنگ رشیدی )
توغلغتنامه دهخداتوغ . (ترکی ، اِ) به معنی علم و نشان . (غیاث اللغات ). توق . چیزی است از عالم عَلَم که شکل پنجه بر سر آن نصب کنند و آن بر دو گونه است ، یکی چتر توق از عالم علم
توغفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= تاخ: ◻︎ گویی همچون فلان شدم نه همانا / هرگز چون عود کی تواند شد توغ (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۴).
توغفرهنگ انتشارات معین[ تر. ] (اِ.) 1 - پرچم . 2 - عَلَم بزرگی که بر سر آن پنجه است و در ایام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می دهند.
طوقدیکشنری عربی به فارسیتنگ اسب , محيط , قطر شکم , ابعاد , تنگ بستن , بست , بست اهني وچرمي , باتنگ بستن , دور گرفتن , يقه گرد و حلقوي چين دار مردان و زنان قرون 61 و 71 ميلا دي , غرور ,
طوقدیکشنری عربی به فارسیدورگرفتن , احاطه کردن , حلقه زدن , دورچيزي گشتن , دربرداشتن , ازجناح خارجي بدشمن حمله کردن
توقلغتنامه دهخداتوق . (ترکی ، اِ) توغ . (آنندراج ) : خلفا لشکر از جهان رانده علم و توقشان به جا مانده . سلیم (از آنندراج ).ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پانزده روز افق دهلی
توقلغتنامه دهخداتوق . (ع اِ) کجی عصا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کجی عصا و مانند آن . (از ذیل اقرب الموارد).
توغنلغتنامه دهخداتوغن . [ ت َ وَغ ْ غ ُ ] (ع مص ) پیش درآمدن در جنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن یادوام و ثبات ورزیدن در معاصی . (از ا
توغاجلغتنامه دهخداتوغاج . (اِ) به لغت رومی نام پوست درختی است و آن سفید و بسیار تلخ می باشد... و آن را تواغج نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
توغچیلغتنامه دهخداتوغچی . (ترکی ، اِ مرکب ) شخصی که توغ بردارد. (از آنندراج ). علمدار. (ناظم الاطباء) : نگار توغچی آن پادشاه کشور حسن که توغ بیرق اوشد مدار لشکر حسن . سیفی (از آن
توغدانلغتنامه دهخداتوغدان . (اِ) نامی است که در کتول به درخت داغداغان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاغ و داغداغان و جنگل شناسی ساعی ص 231 شود.
توغرلغتنامه دهخداتوغر. [ ت َ وَغ ْ غ ُ ] (ع مص ) سخت برافروختن به خشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). از خشم برافروختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
joyedدیکشنری انگلیسی به فارسیشاد، شادی کردن، خوشحال کردن، لذت بردن از، خوشی کردن، خوشی دادن، مشعوف ساختن
توغچیلغتنامه دهخداتوغچی . (ترکی ، اِ مرکب ) شخصی که توغ بردارد. (از آنندراج ). علمدار. (ناظم الاطباء) : نگار توغچی آن پادشاه کشور حسن که توغ بیرق اوشد مدار لشکر حسن . سیفی (از آن
توغنلغتنامه دهخداتوغن . [ ت َ وَغ ْ غ ُ ] (ع مص ) پیش درآمدن در جنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن یادوام و ثبات ورزیدن در معاصی . (از ا
توغاجلغتنامه دهخداتوغاج . (اِ) به لغت رومی نام پوست درختی است و آن سفید و بسیار تلخ می باشد... و آن را تواغج نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
توغدانلغتنامه دهخداتوغدان . (اِ) نامی است که در کتول به درخت داغداغان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاغ و داغداغان و جنگل شناسی ساعی ص 231 شود.
توغرلغتنامه دهخداتوغر. [ ت َ وَغ ْ غ ُ ] (ع مص ) سخت برافروختن به خشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). از خشم برافروختن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).