توانالغتنامه دهخداتوانا. [ ت ُ / ت َ ] (نف ) (از: «توان » + «َا»، پسوند فاعلی یا صفت مشبهه ) قادر. کسی که از عهده ٔ انجام کار برآید. زورمند. نیرومند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نیر
توانافرهنگ مترادف و متضاد۱. پرقدرت، توانمند، زورمند، قادر، قدرتمند، قوی، نیرومند ۲. باقدرت، متنفذ، مقتدر ≠ ناتوان
توانافرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت قابل، قادر، مسلط، نیرومند، توانمند، پرزور، پرقدرت، قدرتمند، قوی، مقتدر، قدیر باعُرضه، بادستوپا، زرنگ، باکاره، باوجود، استخواندار، دارای نفوذ، صاحب
توانا شدنلغتنامه دهخداتوانا شدن . [ ت ُ / ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب )اقتدار. (زوزنی ). نیرومند شدن . بازور گردیدن . باقدرت شدن . قوی گشتن . کامیاب شدن . قادر شدن : چو نیرو گرفتند و دانا
توانا کردنلغتنامه دهخداتوانا کردن . [ ت ُ / ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تأیید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعزیز. تطویع. (منتهی الارب ). و رجوع به توانا شود.
توانا کنلغتنامه دهخداتوانا کن . [ ت ُ / ت َ ک ُ ] (نف مرکب ) تواناکننده . نیرومندکننده . قدرت دهنده : جهان آفرین ایزدکارسازتواناکن ناتوانانواز. نظامی .رجوع به توانا شود.
توانا شدنلغتنامه دهخداتوانا شدن . [ ت ُ / ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب )اقتدار. (زوزنی ). نیرومند شدن . بازور گردیدن . باقدرت شدن . قوی گشتن . کامیاب شدن . قادر شدن : چو نیرو گرفتند و دانا
توانا کردنلغتنامه دهخداتوانا کردن . [ ت ُ / ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تأیید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعزیز. تطویع. (منتهی الارب ). و رجوع به توانا شود.
توانا کنلغتنامه دهخداتوانا کن . [ ت ُ / ت َ ک ُ ] (نف مرکب ) تواناکننده . نیرومندکننده . قدرت دهنده : جهان آفرین ایزدکارسازتواناکن ناتوانانواز. نظامی .رجوع به توانا شود.