تنگ بجکلغتنامه دهخداتنگ بجک . [ ت َ ب َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان فیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار است که 4000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (اِخ ) نام مقامی باشد از ترکستان که ترکان تنگی به آن منسوب و به خوش صورتی مشهورند. (برهان ). شهری است از ترکستان به حسن خیزی معروف . (انجمن آرا) (
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (اِخ ) نام ولایتی است از بدخشان . (برهان ). نام ملکی ازبدخشان . (غیاث اللغات ). ناحیه ای در بدخشان . (ناظم الاطباء). ولایتی است از ملک بدخشان قریب
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض ف
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه
بی باکلغتنامه دهخدابی باک . (ص مرکب ) بی ترس و بیم . دلاور متهور بی ترس باشد. (از آنندراج ) (انجمن آرا). بی ترس و بیم باشد، چه باک بمعنی ترس و بیم هم آمده است و کنایه از شجاع و دل
متقشفلغتنامه دهخدامتقشف .[ م ُ ت َ ق َش ْ ش ِ ] (ع ص ) مرد شکیبا به قوت روزگذار و به جامه ٔ دریده ٔ در پی نهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || م
کرا کردنلغتنامه دهخداکرا کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کرایه کردن . (یادداشت مؤلف ). || ارزش داشتن . نفع داشتن . سود داشتن . سودمند بودن . ارزیدن . سزاوار بودن . لایق بودن . (یا
رشکی همدانیلغتنامه دهخدارشکی همدانی . [ رَ ی ِ هََ م َ ] (اِخ ) اسمش محسن بیک و در فن علاقه بندی ممتاز اما هرزه گردو بی پروا و غماز بود بحدی که در تبریز عسس کشته و هم در آنجا کشته شد.