تنسلغتنامه دهخداتنس . [ ت َ ن َ ] (اِخ ) شهریست [ به ناحیت مغرب ] بزرگ بر کران دریا و آبادان و با نعمت و مردم و خواسته ٔ بسیار. (حدود العالم ). شهری در افریقیه بمغرب الجزایر.(د
تنسلغتنامه دهخداتنس . [ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) بانی شهر تنه دس (جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگه ٔ داردانل ). رجوع به تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ص 472 شود.
تنسیسلغتنامه دهخداتنسیس . [ ت َ ] (ع مص ) اِس اِس گفتن کودک را تا بشاشد و غایط اندازد. || به رفتار آوردن ستور را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنسقلغتنامه دهخداتنسق . [ ت َ ن َس ْ س ُ ] (ع مص ) تناسق . (منتهی الارب ). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن . (ناظم الاطباء): تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت ؛ انتظم بعضها الی بعض .
تنسیلغتنامه دهخداتنسی . [ ت ِن ْ ن ِ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ عبدالجلیل . او راست : نظم الدر و العقیان فی بیان شرف بنی زیان (ملوک تلمسان ). (از معجم المطبوعات ).
تنسقلغتنامه دهخداتنسق . [ ت َ س ُ ] (مغولی ،اِ) تنسوق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گذر کرد بر خاطرم بارهاوز آن بود بر خاطرم بارهاکه ازبهر فرزند فرخنده فال برون آورم تنسقی حسب ح
تنسبلغتنامه دهخداتنسب . [ ت َ ن َس ْ س ُ ] (ع مص ) دعوی خویشاوندی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). دعوی کردن خویشی و نزدیکی کسی را، منه المثل : القریب من تقرب لا من تنسب .
تن سرلغتنامه دهخداتن سر. [ ت َ س َ ] (اِخ ) تنسر. نام مرد بزرگواری از پارسیان ایران بوده است که اورا موبد موبدان می گفته اند و نام او بهرام خورزاد و معاصر با شاهنشاه اردشیر بابکا
تنسیسلغتنامه دهخداتنسیس . [ ت َ ] (ع مص ) اِس اِس گفتن کودک را تا بشاشد و غایط اندازد. || به رفتار آوردن ستور را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنسقلغتنامه دهخداتنسق . [ ت َ ن َس ْ س ُ ] (ع مص ) تناسق . (منتهی الارب ). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن . (ناظم الاطباء): تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت ؛ انتظم بعضها الی بعض .
تنسیلغتنامه دهخداتنسی . [ ت ِن ْ ن ِ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ عبدالجلیل . او راست : نظم الدر و العقیان فی بیان شرف بنی زیان (ملوک تلمسان ). (از معجم المطبوعات ).