تنبلیلغتنامه دهخداتنبلی . [ تَم ْ ب َ ] (حامص ) کاهلی و تن پروری . (ناظم الاطباء). تن آسانی . آسانی . تن پروری . بمعنی کاهلی در فارسی قدیم معمول نبوده فقط درنسخه ای از شاهنامه این بیت دیده می شود : درنگ آوریدی تو از کاهلی ز پیری و نادانی و تنبلی .لیکن در نسخ
تنبلیدیکشنری فارسی به انگلیسیidleness, inaction, indolence, languor, laziness, remissness, sloth, slothfulness
تنبلی کردنلغتنامه دهخداتنبلی کردن . [ تَم ْ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کاهلی کردن . سستی کردن . تنبلی نمودن . تن پروری کردن . رجوع به تنبل شود.
تنبلی نمودنلغتنامه دهخداتنبلی نمودن . [ تَم ْ ب َ ن ِ / ن ُ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تنبلی کردن . رجوع به تنبل و ماده ٔ فوق شود.
تنبلی چشمamblyopiaواژههای مصوب فرهنگستانتار شدن بینایی بدون ضایعۀ عضوی قابلتشخیص در چشم متـ . پیکمبینی
تنبلیتلغتنامه دهخداتنبلیت . [ تَم ْ ب َ ] (اِ) بار اندک بود که بر زبر بار بزرگ ببندند و آن راتملیت نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). همان تملیت است . (شرفنامه ٔ منیری ). || در بعضی فرهنگها تنگ بار مرقوم است . (فرهنگ جهانگیری ). همان تملیت است بهر دو معنی . (فرهنگ رشیدی ). رجوع به تملیت شود.
تنبلیتفرهنگ فارسی معین(تَ بَ) (اِ.) = تملیت : 1 - بار کوچکی که بر بار بزرگ بندند و گاه بر بالای چاروا نهند و بر روی آن سوار شوند. 2 - یک لنگ بار، عدل .
تنبلی کردنلغتنامه دهخداتنبلی کردن . [ تَم ْ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کاهلی کردن . سستی کردن . تنبلی نمودن . تن پروری کردن . رجوع به تنبل شود.
تنبلی نمودنلغتنامه دهخداتنبلی نمودن . [ تَم ْ ب َ ن ِ / ن ُ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تنبلی کردن . رجوع به تنبل و ماده ٔ فوق شود.
تنبلی کردنلغتنامه دهخداتنبلی کردن . [ تَم ْ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کاهلی کردن . سستی کردن . تنبلی نمودن . تن پروری کردن . رجوع به تنبل شود.
تنبلی نمودنلغتنامه دهخداتنبلی نمودن . [ تَم ْ ب َ ن ِ / ن ُ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تنبلی کردن . رجوع به تنبل و ماده ٔ فوق شود.
تنبلیتلغتنامه دهخداتنبلیت . [ تَم ْ ب َ ] (اِ) بار اندک بود که بر زبر بار بزرگ ببندند و آن راتملیت نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). همان تملیت است . (شرفنامه ٔ منیری ). || در بعضی فرهنگها تنگ بار مرقوم است . (فرهنگ جهانگیری ). همان تملیت است بهر دو معنی . (فرهنگ رشیدی ). رجوع به تملیت شود.
تنبلی چشمamblyopiaواژههای مصوب فرهنگستانتار شدن بینایی بدون ضایعۀ عضوی قابلتشخیص در چشم متـ . پیکمبینی
خرتنبلیلغتنامه دهخداخرتنبلی . [ خ َ تَم ْ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل خرتنبل . عمل تنبل . عمل کاهل . (یادداشت بخط مؤلف ) : شاعران از هر طرف در نزد تو شعر آورندمن بصدر تو خموش این است از خرتنبلی .سوزنی .