تناملغتنامه دهخداتنام . [ ت َ م ] (ع مص ) افزون شدن و بسیار شدن . (ناظم الاطباء). || خفتن . (ناظم الاطباء).
تنعملغتنامه دهخداتنعم . [ ت َ ع ُ ](اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). تَنْعُم و تَنْعُمة، دو قریه اند از اعمال صنعا. (از معجم البلدان ).
تنعملغتنامه دهخداتنعم . [ ت َ ن َع ْ ع ُ ] (ع مص ) به ناز زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموا
تنعمفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیازی، تمکن، تمول، توانگری، ثروتمندی، دارایی، دولتمندی، غنا، مالداری، مکنت، نعمت ≠ فقر ۲. تنآسانی، نازپروردگی ۳. رفاهزدگی، شادخواری ۴. نیکزیستن ۵. بهنعمت ر
تنعمفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. به نعمت رسیدن.۲. به نازونعمت پرورش یافتن.۳. مال و ثروت پیدا کردن.۴. [قدیمی] تفاخر؛ جلوهفروشی: ◻︎ آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود / عاقبت در قدم باد بهار
تنان تنلغتنامه دهخداتنان تن . [ ت َ ت َ ] (اِ) جسم کل که جرم فلک نهم باشد و آن را تنائید و تنبد و تنتن و تن سالار گویند. از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا) (آنندراج ). تنامبد. جها
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن . ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن بر
خالعلغتنامه دهخداخالع. [ ل ِ ] (اِخ ) حسین بن محمدبن جعفربن محمدبن حسین رافقی معروف به خالع.بعضی نسب او را به معاویةبن ابوسفیان میرسانند. وی از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بو