تقشعلغتنامه دهخداتقشع. [ ت َ ق َش ْ ش ُ ] (ع مص ) پراگنده شدن قوم . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد). || واشدن میغ. (تاج ا
تَقْشَعِرُّفرهنگ واژگان قرآنمي لرزد(پوست)(از مصدر اقشعرار است که به معناي جمع شدن پوست بدن است به شدت ، از ترسي که در اثر شنيدن خبر دهشت آور و يا ديدن صحنهاي دهشت آور دست ميدهد )
تقزعلغتنامه دهخداتقزع .[ ت َ ق َزْ زُ ] (ع مص ) آماده ٔ دویدن شدن اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پراکنده شدن قوم . (از اقرب الموارد). تقشع
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) غلام عبیداﷲ پسر زیاد. ابن عبدربه از ابن شبرمة القاضی نقل کرده گوید: ابن شبرمة گفت پیش از آنکه پدرم بر مسند قضا نشیند با او نشسته بودم . طار
اضمحلاللغتنامه دهخدااضمحلال . [ اِ م ِ ] (ع مص ) نیست شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (زوزنی ) (مجمل اللغة). نیست شدن و نابود شدن . (مؤید الفضلا). رفتن . (منتهی الا
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی المادرائی الکاتب .ابوعبیداﷲ محمدبن عمران مرزبانی در موشح (ص 350) آردکه احمدبن محمد کاتب مرا حدیث کرد که علی بن عبداﷲبن المسیب او
اشمئزازلغتنامه دهخدااشمئزاز. [ اِ م ِ ءْ ] (ع مص ) منقبض و گرفته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اشمئزاز از چیزی ؛ منقبض شدن و رمیدن از چیزی بسبب ناخوش داشتن آن . (از المنجد).