تقریضلغتنامه دهخداتقریض . [ ت َ ] (ع مص ) شعر گفتن کسی را بمدح یا ذم . ضد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تقریضفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بریدن ، قطع کردن . 2 - شعر گفتن . 3 - مدح کردن . 4 - ذم گفتن (اضداد).
تقردلغتنامه دهخداتقرد. [ ت َ رِ ] (ع اِ) زیره ٔ رومی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تقر و تقرده و تقره شود.
تقردلغتنامه دهخداتقرد. [ ت َ ق َرْ رُ ] (ع مص ) پیچان گردیدن موی . || برهم نشستن و نمد شدن پشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تقرطلغتنامه دهخداتقرط. [ ت َ ق َرْ رُ ] (ع مص ) با گوشوار شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). گوشوار در گوش کسی کردن . (زوزنی ).
تقریدلغتنامه دهخداتقرید. [ ت َ ] (ع مص ) خوار کردن . (تاج المصادر بیهقی ). خوار گردانیدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوار و رام گردیدن شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خاموش گردیدن جهت عجز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)
تقریطلغتنامه دهخداتقریط. [ ت َ ] (ع مص ) در دیگ پاره پاره کردن گندنا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گوشوار در گوش کردن . (دهار). گوشواره نهادن بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گوشواره پوشانیدن جاریه را. (از اقرب الموارد). || لگام دادن اسب را یا عنان بر گردن
تقارضلغتنامه دهخداتقارض . [ ت َ رُ ] (ع مص ) وام دادن یکدیگررا. (دهار). || یکدیگر را تقریض کردن . (صراح ). همدیگر را شعر خواندن . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقریض شود. || بیکدیگر به دنبال چشم نگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب
بریده کردنلغتنامه دهخدابریده کردن . [ ب ُ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بریدن . تقریض .(از منتهی الارب ). || تعیین کردن : فرمان شد تا باز وضع قوبجور کنند و مستظهران را از پانصد دینار و بنسبت تا درویشی را یک دینار بریده کنند تا با خراجات وافی ش
ادبلغتنامه دهخداادب . [ اَ دَ ] (ع اِ) (معرب از فارسی ) فرهنگ . (مهذب الاسماء).پرهیخت . دانش . (غیاث اللغات ). ج ، آداب : چه جوئی آن ادبی کآن ادب ندارد نام چه گوئی آن سخنی کان سخن ندارد چم . شاکر بخاری .هزار گونه ادب جان ز عشق آمو
ابوالمؤیدلغتنامه دهخداابوالمؤید. [ اَ بُل ْ م ُ ءَی ْ ی َ ] (اِخ ) موفق بن احمدبن محمد مکّی خوارزمی . ملقب به اخطب ، خطیب . در نامه ٔ دانشوران آمده : اگرچه بعنوان خطیب خوارزمی و به کنیه ای که ابوالمؤید است هم اشتهار دارد و لکن به اخطب خوارزم پیش از آن دو عنوان و بیش از اسمش که موفق بن احمدبن محم