تشاجرلغتنامه دهخداتشاجر. [ ت َ ج ُ ] (ع مص ) با یکدیگر خلاف کردن . (زوزنی ) (دهار). منازعت و خلاف کردن دو گروه با هم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزاع کردن دو کس با هم . (آنن
تاجر خیللغتنامه دهخداتاجر خیل . [ ج ِ خ َ ] (اِخ ) ناحیتی است در هزارجریب مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 125).
تاجر مکیلغتنامه دهخداتاجر مکی . [ ج ِ رِ م َک ْ کی ] (اِخ )نام مردی ترسا. (آنندراج ). رجوع به تاجر مکی شود.
تاجرلغتنامه دهخداتاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) پیرنیا آرد: پارسیها داریوش را تاجر... خوانند... چه او در هر کاری چانه میزد... (ایران باستان ج 2 ص 1471).
تاجرلغتنامه دهخداتاجر. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) بازرگان . (دهار) (منتهی الارب ). سوداگر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عَجوزْ. (منتهی الارب ). رَقاحی ّ. (اقرب الموارد). آنکه خرید و فروش
تاجرانلغتنامه دهخداتاجران . [ ج ِ ] (اِ) ترجمان را گویند و آن شخصی است که معنی لغتی را بلغت دیگر بفهماند. (برهان ) (آنندراج ).شخصی را گویند که معنی لغتی بلغتی دیگر بفهماند و آنرا
تعاکرلغتنامه دهخداتعاکر. [ ت َ ک ُ ] (ع مص ) بر یکدیگر نیزه زدن قوم در پیکار و باهم درآمیختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اختلاط و تشاجر قوم در خصومت . (از اقرب ال
اشتجارلغتنامه دهخدااشتجار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) منازعت کردن دو گروه با هم . (منتهی الارب ). پیکار کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مشاجره . تشاجر. منازعه . نزاع . مخاصمه . با کسی خلاف و