تسامعلغتنامه دهخداتسامع. [ ت َ م ُ ] (ع مص ) از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغة)
تسارعلغتنامه دهخداتسارع . [ ت َ رُ ] (ع مص ) بهم (با هم ) شتافتن . (زوزنی ). شتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن و شتافتن . (از متن اللغة) (از اقرب المو
تساعیلغتنامه دهخداتساعی .[ ت ُ ی ی ] (ع ص ) کامل کننده ٔ عدد نه را. (ناظم الاطباء). دارای نه تایی . (از اقرب الموارد) (از المنجد): التساعی ذوالتسعة من کل شی ٔ. (از اقرب الموارد).
تسامحلغتنامه دهخداتسامح . [ ت َ م ُ ] (ع مص ) با یکدیگرآسان فاگرفتن . (زوزنی ). همدیگر آسانی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تساهل .
تسامیلغتنامه دهخداتسامی . [ ت َ ] (ع مص ) با یکدیگر نورد کردن به بزرگی . (زوزنی ). با هم نبرد کردن ببزرگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تفاخر. (المنجد). تباری . (مت
تسمعلغتنامه دهخداتسمع. [ ت َ س َم ْ م ُ ] (ع مص ) فانیوشیدن . (زوزنی ). گوش دادن . (دهار). شنودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شنیدن صدا یا گفتار کسی را. (از متن ا
زرورلغتنامه دهخدازرور. [ زُ ] (اِ) داروئی است که روشنائی چشم بیفزاید و این تسامع است از خدمت امیرشهاب الدین کرمانی . (شرفنامه ٔ منیری ). داروی چشم . (حاشیه ٔ دیوان خاقانی چ عبدا
اسکندروسلغتنامه دهخدااسکندروس . [ اِ ک َ دَ ] (اِ) بلغت رومی سیر برادر پیاز را گویند. (برهان ). نام رستنی که برای دفع بخره بکار برند و آنرا سکندر نیز گویند و چنان تسامع است که اسکند
اسکندرلغتنامه دهخدااسکندر. [اِ ک َ دَ ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آ
چندنلغتنامه دهخداچندن . [ چ َ دَ ] (اِ) صندل باشد. (لغت فرس ) (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ) (اوبهی ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (انجمن آرا). و بعضی گویند چوبی است خوشبوی بغ
متسامعلغتنامه دهخدامتسامع. [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) از یکدیگر شنونده . (آنندراج ). از هم دیگر شنونده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که ادعای شنیدن کند.