ترشیلغتنامه دهخداترشی . [ ت َ رَش ْ شی ] (ع مص ) نرمی کردن بایکدیگر. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نرمی کردن . (از اقرب الموارد) (المنجد).
ترشیلغتنامه دهخداترشی . [ ت ُ / ت ُ رُ ] (حامص ) حموضت . (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی : بزرگوارا دانی کز آفت نقرس ز جمله ٔ ترشیها همی بپرهیزم . انوری .یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زآن ترش
ترشیفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی چاشنی اشتهاآور و ترشمزه که از پروراندن انواع سبزی و میوه، از قبیل بادنجان، خیار، سیر، پیاز، موسیر، و امثال آنها در سرکه تهیه میکنند.۲. از چهار طعم اصلی، مانندِ طعم سرکه.۳. (حاصل مصدر) [مجاز] بدخلقی.
پیترسپلغتنامه دهخداپیترسپ . [ ت َ رَ ] (اِخ ) نام پدر پورشسپ که جد زردشت باشد. (برهان ). فذراسف . در پهلوی پئیتراسپ : بگفتش همه رازبا پورشسب همان مژده بردند زی پیترسپ .زراتشت بهرام (مزدیسنا ص 74).
ترسیلغتنامه دهخداترسی . [ ] (اِخ ) شیخ عبدالرحیم الترسی قادری . از خلفای اشرف زاده ٔرومی است که به سال 916 هَ . ق . درگذشت . او راست دیوان الالهیات ترکی . (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 563).
ترسیلغتنامه دهخداترسی . [ ] (اِخ ) عبداللطیف بن ابی طاهر احمدبن محمدبن هبةاﷲ الهاشمی الصوفی بغدادی ، معروف به ترسی . پس از سال 615 هَ . ق . در اشبیلیه درگذشت . از تصانیف اوست : 1 - الدلیل فی الطریق من اقاویل اهل التحقیق . <sp
ترسیلغتنامه دهخداترسی . [ ت َ ] (اِ) ترسا. مؤلف انجمن آرا آرد: بعضی لغات را که مختوم به الف است اماله نموده با قوافی یایی قافیه کرده اند و بالعکس چنانکه بنت کعب رابعه ٔ قزداری که از متقدمین شعرا و معاصر رودکی بخارایی است ترسا را ترسی ساخته و با مأوی و مانی قافیه کرده چنانکه گوید <span class
ترشیجاتلغتنامه دهخداترشیجات . [ ت ُ / ت ُرُ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، ج ِ ترشی . رجوع به «مفرد و جمع» محمد معین چ دانشگاه صص 100 - 101 شود.
ترشیحلغتنامه دهخداترشیح . [ ت َ ] (ع مص ) تربیت و نیکو سیاست شتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || نیک مراقبت کردن مال را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || اصلاح نمودن درخت تا بار آورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :
ترشیدنلغتنامه دهخداترشیدن . [ ت ُ / ت ُرُ دَ ] (مص ) ترش شدن و انقلاب و حالت تخمیر در چیزی ظاهر شدن . (ناظم الاطباء) : اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن . (فیه مافیه ).
ترشیدهلغتنامه دهخداترشیده . [ ت ُ / ت ُ رُ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) ترش شده . || دختر ترشیده ؛ در تداول عامه ،دختری که بسیارسال شده و هنوز به شوهر نرفته است .
ترشیزلغتنامه دهخداترشیز. [ ت ُ ] (اِخ ) طریثیث . (سمعانی ). شهرکی است از حدود کوهستان و نشابور با کشت و برز بسیار. (حدود العالم ). معرب آن طریثیث یا ترشیش . قصبه ٔکوچکی است که در خراسان و نزدیک نیشابور واقع است وموطن بعضی از شعرا می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ). طریثیث بضم اول و فتح دوم و کس
ترشی فروشیلغتنامه دهخداترشی فروشی . [ ت ُ / ت ُ رُ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل ترشی فروش . || کنایه از اخم کردن . || (اِ مرکب ) دکان ترشی فروشی .
ترشی انداختنلغتنامه دهخداترشی انداختن . [ ت ُ / ت ُ رُ اَ ت َ ] (مص مرکب ) ترشی گذاشتن . آچار ساختن . پروردن آنچه از میوه ها در سرکه آچار طعام را. آچار کردن سرکه با سبزیها و میوه ها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - دختر را ترشی انداختن ؛ بمز
ترشی آلاتلغتنامه دهخداترشی آلات . [ ت ُ / ت ُ رُ ] (اِ مرکب ) مخللات و آچارها. (ناظم الاطباء). بغلط بمعنی انواع ترشی . ترشیها.
ترشی بادیلغتنامه دهخداترشی بادی . [ ت ُ / ت ُ رُ ] (ص مرکب ) هر چیز ترشی و هر چیز نفاخی . (ناظم الاطباء).
زالک ترشیلغتنامه دهخدازالک ترشی . [ ل َ ت ُ ] (اِ مرکب ) (بلهجه ٔ قزوین ) معمولاً ترشی بادنجان یا ترشی درهم را گویند.
مترشیلغتنامه دهخدامترشی . [ م ُ ت َ رَش ْ شی ](ع ص ) نرمی نماینده . (آنندراج ). ملایم و حلیم و مهربان و نیکخواه . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترشی شود.