ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) (مولانا...) بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته ، مطلع:ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگررشت
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد است که در حدود راوند مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 57 شود.
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (حامص ) منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه ٔ تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن من
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (ص نسبی ) منسوب بحکام ترخان : ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی . غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).بنابر آن
طرخانیلغتنامه دهخداطرخانی . [ طَ ] (ص نسبی ) منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است . (سمعانی ).
ترانیلغتنامه دهخداترانی . [ تْرا / ت ِ ] (اِخ ) شهری است در ایتالیا بر ساحل دریای آدریاتیک و 34000 تن سکنه دارد. محصول آن پنبه است .
تربانیلغتنامه دهخداتربانی . [ ت َ ] (اِخ ) محمدبن یوسف بن ابراهیم تربانی ، مکنی به ابوعلی ، از قریه ٔ تربان سمرقند. فقیه و محدث است . از محمدبن اسحاق سمعانی الصغانی روایت داردو به
تربانیلغتنامه دهخداتربانی . [ ت ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به تربان که قریه ای از قراءفرمک در پنج فرسخی سمرقند در سغد. (انساب سمعانی ).
ساروتیلغتنامه دهخداساروتی . (اِخ ) (...ترخانی ) طایفه ای از ایلات ترک ، از اعقاب حکام ترخان ، و جزو قبائلی است که استندار جلال الدین اسکندر [ 731 - 761 ] به ری و شهریار و بسال 809
ترخان فرمودنلغتنامه دهخداترخان فرمودن . [ ت َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) بمنصب ترخانی رسانیدن : و اتفاقی را که دلالت امیر ایتقول کرده بود و آن جماعت را می شناخت ، او را ترخان فرمود و یرلیغ فرم