تربندلغتنامه دهخداتربند. [ ت َ ب َ ] (اِ) پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم کارد و شمشیر و امثال آن بندند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم
تابندگیلغتنامه دهخداتابندگی . [ ب َ دَ / دِ ] (حامص ) شعشعه . پرتوافشانی . برّاقی .برق . تلألؤ. درخشندگی : ستاره درآمد بتابندگی برآسود خلق از شتابندگی .نظامی .
تبندلغتنامه دهخداتبند. [ ت َ ب َ ] (اِ) مکر و حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 274 ب ). تَرب . (شرفنامه ٔ منیری ). فریب و حیله و مکر. (ناظم الاطباء).
تبندرلغتنامه دهخداتبندر. [ ت َ ب َ دَ ] (اِ) چوبی باشد بزرگ که در پس در اندازند تا غیر نگشاید و آن را فدرنگ و پژاوند نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از لسان العج
تبندقلغتنامه دهخداتبندق . [ ت َ ب َ دُ ] (ع مص ) لکلرک این کلمه را بمعنی گلوله شدن آورده : فانه متی لم یفعل بذلک و لا اوجاعاً فی المعدة ضعبة و تبندق الثفل و عسر خروجه . (ابن البی
ترابندهلغتنامه دهخداترابنده . [ ت َ ب َ دَ / دِ ] (نف ) تراوش کننده . آنکه تراوش کند : و زمینهاء ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند و بخار و پالیزها تره . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و
خشک بندلغتنامه دهخداخشک بند.[ خ ُ ب َ ] (اِ مرکب ) نوعی از علاج زخم که زخم را بدون بستن دوای تر علاج کنند. (غیاث اللغات ). مقابل تربند. (آنندراج ). رجوع به خشک بند کردن شود : ابر ب
تخته بندلغتنامه دهخداتخته بند. [ ت َ ت َ / ت ِ ب َ ] (اِمرکب ) پارچه ای را گویند که چون کسی را دست بشکند یااز جا بدر رود تخته ها بر آن نصب کنند و آن پارچه رابر آن تخته ها و دست شکست
خسته بندلغتنامه دهخداخسته بند. [ خ َ ت َ / ت ِب َ ] (اِ مرکب ) پارچه ای را گویند که چون دستی یا پایی شکسته باشد بدان بندند . (از برهان قاطع). نوار مانندی که دست و پای شکسته و دیگر ز
کمپرسلغتنامه دهخداکمپرس . [ ک ُ رِ ] (فرانسوی / انگلیسی ،اِ) (در اصطلاح فیزیک ) عمل دستگاه متراکم کننده ٔ گاز بنزین و بخار موتور. (فرهنگ فارسی معین ). || در اتومبیل به بخاری که ا
تابندگیلغتنامه دهخداتابندگی . [ ب َ دَ / دِ ] (حامص ) شعشعه . پرتوافشانی . برّاقی .برق . تلألؤ. درخشندگی : ستاره درآمد بتابندگی برآسود خلق از شتابندگی .نظامی .