تدخليدیکشنری عربی به فارسیفضول , فضولا نه , سرزده (اينده) , ناخوانده(وارد شونده) , بزور داخل شونده , فرو رونده
تدخللغتنامه دهخداتدخل . [ ت َ دَخ ْخ ُ ] (ع مص ) درآمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضد خروج . (المنجد) (اقرب الموارد). || اندرآمدن اندک اندک . (تاج المصادر بیهقی
تدليکدیکشنری عربی به فارسیماساژ , مشت ومال , ماساژ دادن , مشتمال دادن , ماليدن , سودن , ساييدن , پاک کردن , اصطکاک پيدا کردن , ساييده شدن
تدخلدیکشنری عربی به فارسیدخالت کردن , پا بميان گذاردن , مداخله کردن , در ميان اوردن , بطور معترضه گفتن , در ميان انداختن , در ميان امدن , پا ميان گذاردن , در ضمن روي دادن , فاصله خوردن