تخشلغتنامه دهخداتخش . [ ت َ ](اِ) بالا و صدر مجلس . (برهان ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نوعی ازتیر. (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ولف در
تخشفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. تیر.۲. تیر کمان.۳. تیر آتشبازی.۴. نوعی کمان که تیر بسیار کوچکی دارد.
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ ] (اِخ ) دهی است در دو فرسنگی مرو. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 32). یقال : لها تخح [ ظ: تخج ]. (سمعانی ).
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ / طَ خ َ ] (ع مص ) تاریک شدن چشم . یقال : طخشت عینه طخشاً و طَخَشاً. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ خ َ ] (ع اِ) ابن البیطار گوید: درختی است که در اسپانیا از آن کمان کنند. مردمان گویند که آن «از ملک » است ، لکن یقین نیست و برخی گویند که «مران » است
تخشالغتنامه دهخداتخشا. [ ت َ ] (نف ) کوشنده و ساعی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سعی کننده و کوشنده . (برهان ) (ناظم الاطباء).نعت فاعلی (صفت مشبهه )
تخشائی ارتشلغتنامه دهخداتخشائی ارتش . [ ت ُ ی ِ اَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرهنگستان این کلمه را بجای «صناعت ارتش » پذیرفته است .
تخشبلغتنامه دهخداتخشب . [ ت َ خ َش ْ ش ُ ] (ع مص ) خوردن شتران چوب یا گیاه خشک را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تتخشب الابل ُ
تخشخشلغتنامه دهخداتخشخش . [ ت َ خ َ خ ُ ] (ع مص ) آوازکردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخ
تخشیدنلغتنامه دهخداتخشیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) بالا نشستن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صدر مجلس نشستن . (ناظم الاطباء). قیاس شود با: پارسی باستان «همتخشی » ، «همتخشتا» ، ری
تخشالغتنامه دهخداتخشا. [ ت َ ] (نف ) کوشنده و ساعی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سعی کننده و کوشنده . (برهان ) (ناظم الاطباء).نعت فاعلی (صفت مشبهه )
تخشائی ارتشلغتنامه دهخداتخشائی ارتش . [ ت ُ ی ِ اَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرهنگستان این کلمه را بجای «صناعت ارتش » پذیرفته است .
تخشبلغتنامه دهخداتخشب . [ ت َ خ َش ْ ش ُ ] (ع مص ) خوردن شتران چوب یا گیاه خشک را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تتخشب الابل ُ
تخشخشلغتنامه دهخداتخشخش . [ ت َ خ َ خ ُ ] (ع مص ) آوازکردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخ