تحرک کردنلغتنامه دهخداتحرک کردن . [ ت َ ح َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنبیدن . حرکت کردن . از جایی به جایی دیگر شدن : سرو اگر نیز تحرک کند از جای به جای نتوان گفت که نیکوتر از این میگ
تبرک کردنلغتنامه دهخداتبرک کردن . [ ت َ ب َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مبارک گرفتن . تبرک یافتن : مردمان صقلاب که بخدای بازگردند وفرزندی را بر جایگاه عبادت وقف کنند این شریانها [ شریان
تحریک کردنلغتنامه دهخداتحریک کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برانگیختن . اغواکردن . ترغیب . رجوع به تحریک شود.
تحریک کردندیکشنری فارسی به عربیاثر (مع الشد) , ازعج , بخور , بيض , حرض , حرض عليه , حفز , حک , زنجبيل , شغل , مهماز , هيج , وخز , وقود ، اِحْتکاکٌ
توقف کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم توقف کردن، ادامه ندادن، بازایستادن، بهتناوب عمل کردن، مکث داشتن ازبحث منحرف شدن، داستان را رها کردن تحرک نداشتن ◄ متوقف شدن
تحرکلغتنامه دهخداتحرک . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) جنبیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن . (فرهنگ نظام ).ضد سک
تحرکدیکشنری عربی به فارسیحرکت , جنبش , نقل وانقال نيرو بوسيله حرکت , تحرک , نقل وانتقال , مسافرت , حرکت دادن , حرکت کردن , نقل مکان
گم کردنلغتنامه دهخداگم کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فَقد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 72 ح ). فقدان . (دهار). هرزه کردن . خله کردن . (یادداشت مؤلف ). مفقود