تجرع افتادنلغتنامه دهخداتجرع افتادن . [ ت َ ج َرْ رُ اُ دَ ] (مص مرکب ) نوشیده شدن . جرعه جرعه در گلو فرورفتن : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... (کلیله و دمنه )... و شربتهای تلخ که آنروز
تجرعلغتنامه دهخداتجرع . [ ت َ ج َرْ رُ ] (ع مص ) فروخوردن خشم و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان عادل بن علی ). فروخوردن خشم . (از اقرب الموارد) (از قطر الم
تجرعفرهنگ انتشارات معین(تَ جَ رُّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - جرعه جرعه نوشیدن آب یا... 2 - فرو خوردن خشم .
تجرع کردنلغتنامه دهخداتجرع کردن . [ ت َ ج َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب )جرعه جرعه نوشیدن . (ناظم الاطباء) : و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. (سندبادنامه ). چون مهرب و ملجاء دیگر نبود بدس
تجرع کردنلغتنامه دهخداتجرع کردن . [ ت َ ج َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب )جرعه جرعه نوشیدن . (ناظم الاطباء) : و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. (سندبادنامه ). چون مهرب و ملجاء دیگر نبود بدس
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
التماس کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی - خاص تضرع کردن، استدعاکردن، بهدستوپای کسی افتادن، بهپای کسی افتادن، عجزولابه کردن، بهآسمان رفتن وبهزمین آمدن، درخواست کردن، دست دراز
تللغتنامه دهخداتل . [ ت َل ل ] (ع مص ) بر روی افکندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بر زمین زدن کسی را یا برگردن و روی افکندن او را. (منتهی الارب )
برهنه شدنلغتنامه دهخدابرهنه شدن . [ ب ِ رَ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عریان شدن . لخت شدن . انحسار. انسراح . انکشاف . تجرد. تعری . تکشف . حسور. عری . کشاط : چو زو بازگشتم تن روشنم