تب سوزانلغتنامه دهخداتب سوزان . [ ت َ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبی شدید که حرارت بدن بیمار بحد نهایی صعود کند. تبی سخت : امیر را تب گرفت ، تب سوزان و سرسامی افتاد. (تاریخ بیهقی
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َ ] (اِ) در اوستا «تفنو» ، خونساری «ته » ، دزفولی «تو» ، طبری «تو» ، گیلکی «تب » ، فریزندی «تو» ، یرنی «تئو» ، نطنزی «تو» ، سمنانی و لاسگردی «تو» ، سنگ
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اختاچی بوکان بخش بوکان ، شهرستان مهاباد. این ده در ده هزارگزی جنوب بوکان و دوهزارگزی خاور شوسه ٔ بوکان به سقز واقع است ، ن
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َب ب ] (ع مص ) هلاک شدن و زیان کار شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). هلاکی . (دهار). زیان و هلاکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظ
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت ِ ] (اِخ ) از بزرگترین شهرهای قدیمی مصر علیا که پایتخت یازدهمین و دوازدهمین سلسله ٔ سلاطین مصر (3100-1700 ق . م .) و نیز پایتخت هفدهمین تا بیستمین سلسل
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت ِ ] (اِخ ) شهری به یونان و مرکز ناحیه ٔ ولایت «آتیک - و - بئوثی » . این شهر بر روی خرابه های «تب » باستانی بنا شده و در حدود3300 تن سکنه دارد. آثار باس
سرساملغتنامه دهخداسرسام . [ س َ ] (اِ مرکب ) مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام بمعنی ورم . شرح قانون و رشیدی نوشته
خلندهلغتنامه دهخداخلنده . [ خ َ ل َ دَ / دِ ] (نف ) در اندرون شونده . مجروح کننده . (از برهان قاطع) (از صحاح الفرس ). سوراخ کننده : بود بر دل ز مژگان خلنده گهی تیر و گهی ناوک زنن
کورهلغتنامه دهخداکوره . [ رَ / رِ ] (اِ) آتشگاه آهنگری و مسگری . (برهان ). به معنی آتشدان زرگر و آهنگر و امثال آنها. (آنندراج ).آتشگاه آهنگری و مسگری و زرگری و جز آن . (ناظم الا
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این
صبارالغتنامه دهخداصبارا. [ ص ُ ] (ع اِ) جنون سوداوی و در منتهی الارب آن را صُبارَه ضبط کرده است . مؤلف ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: صبارا دیوانگی و آشفتگی به افراط راگویند که با سرس