تب برلغتنامه دهخداتب بر. [ ت َ ب ُ ] (نف مرکب ) که تب برد. که تب قطع کند. دافع تب . قاطع حمی . که علاج تب کند. || دارویی تب بر. هر دوا که قطع تب کند. دواهای تب بر: کتین ، پوست بید، اکالیپتوس . خینورمین بهترین تب برها است . آتبرین در مالاریا تب بر است .
طیبلغتنامه دهخداطیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن ابراهیم الذهلی ، کنیتش ابومحمد و معروف به ابوحمدون دلال و یکی از مشاهیر قُراء و صلحاء زهاد بوده . از کسائی قرائت روایت میکرد، همچنین از یعقوب حضرمی ،و نیز از مُسیب بن شریک و سفیان بن عُیَیْنة و شعیب بن حرب حدیث روایت میکرد. ابوالعباس
تب بردنلغتنامه دهخداتب بردن . [ ت َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) عبارت از دور کردن تب بود. (آنندراج ). رجوع به تب بر شود.
تب برفکیلغتنامه دهخداتب برفکی . [ ت َ ب ِ ب َ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی تب در گوسفند که دانه ٔ سپیدی بر لبهای حیوان پیدا آید. تب قلاعی . حمی قلاعی .
تب بریدنلغتنامه دهخداتب بریدن . [ ت َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بریدن تب . قطع شدن تب : نی کلکش به نیشکر ماندکز پی تب بریدن بشر است .خاقانی .
تبخال برآوردنلغتنامه دهخداتبخال برآوردن . [ ت َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) تبخال زدن . برآوردن تبخال بر لب . ظاهر شدن تبخال بر اطراف لب . تبخال کردن لب . تبخال دمیدن بر لب . تبخال افتادن بر لب . رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیبهای آن دو شود.
تبدیل برقtransformation of electricityواژههای مصوب فرهنگستانعبور انرژی الکتریکی از یک مبدل متـ . تبدیل transformation
تب بندلغتنامه دهخداتب بند. [ ت َ ب َ ] (نف مرکب ) تب بر. که تب قطع کند: داروی تب بند؛ داروی تب بر. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای تب و تب برشود. || دعانویس که دعای بریدن تب دهد.
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َ ] (اِ) در اوستا «تفنو» ، خونساری «ته » ، دزفولی «تو» ، طبری «تو» ، گیلکی «تب » ، فریزندی «تو» ، یرنی «تئو» ، نطنزی «تو» ، سمنانی و لاسگردی «تو» ، سنگسری «تو» ، سرخه ای «تو» ، شهمیرزادی «تب » . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گرمی ، این لفظ در پهلوی «تپن » و اوستا
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اختاچی بوکان بخش بوکان ، شهرستان مهاباد. این ده در ده هزارگزی جنوب بوکان و دوهزارگزی خاور شوسه ٔ بوکان به سقز واقع است ، ناحیه ای است کوهستانی و معتدل مالاریایی که 241 تن سکنه دارد. آب آن از سیمین رود و م
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت َب ب ] (ع مص ) هلاک شدن و زیان کار شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). هلاکی . (دهار). زیان و هلاکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).تباً له ؛ هلاکی باد او را. الزمه اﷲ خسراناً و هلاکا؛لازم گرداند خدای تعالی هلاک او را.
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت ِ ] (اِخ ) از بزرگترین شهرهای قدیمی مصر علیا که پایتخت یازدهمین و دوازدهمین سلسله ٔ سلاطین مصر (3100-1700 ق . م .) و نیز پایتخت هفدهمین تا بیستمین سلسله ٔ سلاطین این کشور (
تبلغتنامه دهخداتب . [ ت ِ ] (اِخ ) شهری به یونان و مرکز ناحیه ٔ ولایت «آتیک - و - بئوثی » . این شهر بر روی خرابه های «تب » باستانی بنا شده و در حدود3300 تن سکنه دارد. آثار باستانی در این ناحیه بسیار کم و نادر است چه در دوران کشورگشایی اسکندر چنان مورد حمله
دلال الکتبلغتنامه دهخدادلال الکتب . [ دَل ْ لا لُل ْ ک ُ ت ُ ] (اِخ ) لقب سعدبن علی بن قاسم انصاری خزرجی ادیب قرن ششم هجری دربغداد است . رجوع به سعد (ابن علی ...) و ابن خلکان ج 1 و آداب اللغة العربی ج 3 و خزانه ٔ بغدادی ج <span cla
حبیب کاتبلغتنامه دهخداحبیب کاتب . [ ح َ ب ِ ت ِ ] (اِخ ) (مولانا...) شخصی ادیب لبیب ، و در صنعت کتابت شهرت دارد و خویش مولانا فتح اﷲکاتب است و این شعر از اوست :چو بلبل با غم گل چهره ٔ خود شادیی دارم قدش را بنده ام و ز سرو باغ آزادیی دارم .رجوع به بهشت هشتم ذیل ترجمه ٔ مجالس النفائس ترج
حجازی کاتبلغتنامه دهخداحجازی کاتب . [ ح ِ ی ِ ت ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن حجازی دیر قطای صفی الدین . کاتب و ادیب بود. او راست :قل للمطایا قد بلغت النقا فهنها یا صاح بالملتقی و قد علا بالنقا عاشق کان لطیف الملتقی شیقا و قد محا الوصل حدیث الجفاحتی کأن الهجر لن یخلقا.کمال جعفر
حسن کاتبلغتنامه دهخداحسن کاتب . [ ح َ س َ ن ِ ت ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن ابن محمد حمدون بغدادی ، معروف به ابن حمدون و ملقب به تاج الدین (547-608 هَ . ق .). او راست : «اخبار الشعرا». (هدیة العارفین ج <span class="hl" dir="ltr"
حسن کاتبلغتنامه دهخداحسن کاتب .[ ح َ س َ ن ِ ت ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن حمدون مکنی به ابوسعد بغدادی . درگذشته ٔ 546 هَ . ق . او راست : «معرفة الاعمال و الحساب ». (هدیة العارفین ج 1 ص 278).<br