تبانلغتنامه دهخداتبان . [ ت َب ْ با ] (اِخ ) ابوالعباس التبان امام اهل ری به نشابور بود. (انساب سمعانی ورق 103 الف ).رجوع به تبانیان و آل تبان و ابوالعباس تبانی شود.
تبانلغتنامه دهخداتبان . [ ت َب ْ با ] (اِخ ) اسماعیل الاسود المصری التبان . وی از ابن وهب حدیث کرد و بعد از سنه ٔ 260 درگذشت . (از تاج العروس ).
تبانلغتنامه دهخداتبان . [ ت َب ْ با ] (اِخ ) البصری . از مردم بصره که به بغداد رفت و در آنجا از مروبن مرزوق و عمربن الحصین و محمدبن ابی بکر المقدمی حدیث کرد و ابوعمروبن السماک ا
تبانلغتنامه دهخداتبان . [ ت َب ْ با ] (اِخ ) محمدبن عبدالملک مکنی به ابوعبداﷲ معتزلی شیعی . وی بسال 419 هَ . ق . درگذشت . او را کتابی است درباره ٔ آنکه «آیا خدا میتواند کسی را ک
تبانلغتنامه دهخداتبان . [ ت َب ْ با ] (ع ص ) کاه فروش . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). واین صیغه را اگر از ماده ٔ «تبن » فروش
تبأنلغتنامه دهخداتبأن . [ ت َ ب َءْ ءُ ] (ع مص ) (از «ب ٔن ») در پی راه و نشان قدم شدن . (منتهی الارب ). ایز گرفتن : تبأنت الطریق و الاثر؛ در پی راه و نشان قدم شدم . (منتهی ال
تبانیلغتنامه دهخداتبانی . [ ت َب ْ با ] (اِخ ) شیخ جلال الدین التبانی ، از مردم تَبّانَة است . مردی دانشمند و پسر وی یعقوب از اصحاب حافظبن حجر بود. (از تاج العروس ).
تبانجیرلغتنامه دهخداتبانجیر. [ ت َ ] (اِ) اشتینگاس تبانجیر و تبانجیژ را بمعنی نوعی گل آورده است . ولی مرحوم ناظم الاطباء این دو کلمه را نام رودخانه ای دانسته است . و رجوع به تبانچی
تبأنلغتنامه دهخداتبأن . [ ت َ ب َءْ ءُ ] (ع مص ) (از «ب ٔن ») در پی راه و نشان قدم شدن . (منتهی الارب ). ایز گرفتن : تبأنت الطریق و الاثر؛ در پی راه و نشان قدم شدم . (منتهی ال
تبانةلغتنامه دهخداتبانة. [ ت َ ن َ ] (اِخ ) قریه ای به ماوراءالنهر است . (از تاج العروس ). رجوع به تبان شود.
تبانیلغتنامه دهخداتبانی . [ ت ُب ْ با ] (اِخ ) حسین بن احمدبن علی بن محمدبن یعقوب الواسطی مکنی به ابوعبداﷲ معروف به ابن تبان که از وی ابومسعود احمدبن محمدبن علی بن عبداﷲ النحلی (