تار کردنلغتنامه دهخداتار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تیره ساختن . تاریک ساختن . کدر کردن . بدون روشنی نمودن . رجوع به تار شود. || تاراندن . رمانیدن . ترسانیدن . پراکندن و متفرق ساخ
تاو کردنلغتنامه دهخداتاو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرم کردن . || بسلامتی نوشیدن شراب . (ناظم الاطباء).
تاریک کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. تار کردن، تیره کردن، ظلمانی کردن ≠ روشن کردن ۲. مبهم ساختن ۳. بغرنج کردن، پیچیده کردن
تاریک کردنلغتنامه دهخداتاریک کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تیره کردن . تار کردن : اغطاش ؛ تاریک کردن شب را. (منتهی الارب ) : گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک . سعدی .رجو
تاری کردنلغتنامه دهخداتاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کدر کردن . تاریک کردن . تار کردن . تیره کردن : بوی بد مر دیده را تاری کندبوی یوسف دیده را یاری کند. مولوی .رجوع به تاریک کردن
تارفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهتاریک؛ تیره. تار شدن: (مصدر لازم) تیره شدن؛ تاریک شدن. تار کردن: (مصدر متعدی) تاریک کردن؛ تیره ساختن. تاروتور: [عامیانه] بسیارتیره و تاریک.
تار و تنگلغتنامه دهخداتار و تنگ . [رُ ت َ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تیره و تار. سخت تیره . تاریک و سخت : ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ چو شب گشت آوردگه تار و تنگ . فردوسی .- تار و تنگ آورد