تارکشلغتنامه دهخداتارکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه تار کشد. (آنندراج ). مفتول کش و زرکش . (فرهنگ نفیسی ).
تارک سرلغتنامه دهخداتارک سر. [ رَ ک ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرق سر. میان بالای سر. رجوع به تار و تارک شود.
تارکلغتنامه دهخداتارک . [ رِ ] (ع ص ) ترک کننده . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). رهاکننده . دست بدارنده : ازبهر چیست تارک و جوشان و ترش روی چون یافته ست دانم بر جانور ظفر. مسعودسعد.ه
تارشلغتنامه دهخداتارش . (اِخ ) (سخت ) (قاموس کتاب مقدس ). یکی از دو نفر خواجه سرا و دربان اخشوروش است . این دو نفر خیال کشتن اخشوروش (کوروش ) داشتند و مردخای کشف این مکیدت را نم
تارشلغتنامه دهخداتارش . [ رِ ] (ع ص ) نعت است از ترش . (منتهی الارب ). || بدخلق . || بخیل . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مدکشلغتنامه دهخدامدکش . [ م َ ک َ ] (اِ مرکب ) آلت تارکش . (آنندراج ). ابزاری که بدان تار می کشند. || آهنگر. (آنندراج ). زرکش . حداد. (ناظم الاطباء).
پس آنگاهلغتنامه دهخداپس آنگاه . [ پ َ ] (ق مرکب ) سپس : برو کرد جوشن همه چاک چاک پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک . فردوسی .پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب نشستند با جنگجویان بر اسب .فردوسی .
مفتول کشلغتنامه دهخدامفتول کش . [ م َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) در هندوستان تارکش گویند. (آنندراج ). مفتول ساز.
بیلکلغتنامه دهخدابیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) بیل کوچک . (ناظم الاطباء). بیلچه . بیل خرد. || قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند ب