تاب تابلغتنامه دهخداتاب تاب . (نف مرکب ) پرتوافکن ، نورافشاننده : ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.منوچهری .
تابلغتنامه دهخداتاب . (اِ) توان . (برهان ). توانایی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). طاقت . (فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). قوت . (آنندراج ). تاو. (انجمن آ
تاب گرفتنلغتنامه دهخداتاب گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) راه خلاف رفتن . اعراض کردن . منحرف شدن . رجوع به تاب و تاب داشتن شود : اگر تاب گیرد دل من ز دادازین پس مرا تخت شاهی مباد.
تابلغتنامه دهخداتاب . [ تاب ب ] (ع ص ) مرد بزرگ . (منتهی الارب ) (المنجد). || ضعیف . (منتهی الارب ) (المنجد). || اشتر و خر که پشت آنها ریش باشد. (منتهی الارب ).
اسم آلتلغتنامه دهخدااسم آلت . [ اِ م ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در عربی اسم آلت بر دو قسم است : مشتق و غیرمشتق . اسم آلت مشتق از ثلاثی متعدی بنا شود و آن را سه وزن است مِفعَل
خوش تابیلغتنامه دهخداخوش تابی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) مقابل بدتابی . خوب تابی . نیکوتابی . نیک تابی . نکوتابی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به تاب و تابیدن شود.
تابیدهلغتنامه دهخداتابیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) پیچیده . (آنندراج ). تافته . || درخشیده .تابان شده . نوری تابیده . || کژشده . مورب شده : چشم او کمی تابیده است . || گرم و سوزان شده
رسن تابلغتنامه دهخدارسن تاب . [ رَ س َ ] (نف مرکب ) رسن تابنده . رسن گر. حبال . (یادداشت مؤلف ). کسی که ریسمان می تابد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 3). آنکه ریسمان تابد. طناب ب
تویدنلغتنامه دهخداتویدن . [ ت َ دَ ] (مص ) بریان و برشته شدن . تافتن . تابیدن . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : منکر شو ار توانی نار سعیراتا اندرو به حشر بسوزی و برتوی . سوزنی