تابینلغتنامه دهخداتابین . (اِ) در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب . و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی ، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم
تأبینلغتنامه دهخداتأبین . [ ت َءْ ] (ع مص ) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رگ زدن تا خون ازآن گرفته بریان کرده خورده شود. || بر مر
تابین باشیلغتنامه دهخداتابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
تابین بحریلغتنامه دهخداتابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .
نخ تابینهایcabled yarnواژههای مصوب فرهنگستاننخ حاصل از تابیدن رشتهها به دور هم در طی یک یا چند فرایند
تابین باشیلغتنامه دهخداتابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
تابین بحریلغتنامه دهخداتابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .
تأبینلغتنامه دهخداتأبین . [ ت َءْ ] (ع مص ) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رگ زدن تا خون ازآن گرفته بریان کرده خورده شود. || بر مر
رجهline 3, cordageواژههای مصوب فرهنگستاننخی که از نواربافی یا تابینهسازی یا گیسوبافی به دست میآید و قطری کمتر از چهار میلیمتر دارد
توابینلغتنامه دهخداتوابین . [ ت َ ] (اِ)ج ِ تابین . در کتب عهد صفویه و قاجاریه این کلمه بسیار متداول است ازجمله در کتاب تذکرة الملوک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تابین د