بی کبریلغتنامه دهخدابی کبری . [ ک ِ ] (حامص مرکب ) (از: بی + کبر + ی ) بی تکبری . تواضع. خضوع و فروتنی . (ناظم الاطباء). رجوع به کبر شود.
بی کاریلغتنامه دهخدابی کاری . (حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی کار. بی شغلی . (ناظم الاطباء). عزل . (منتهی الارب ). کار نداشتن : که از داد و بی کاری و خواسته خروشد بمغز اندرون کاسته .
بیکاریةلغتنامه دهخدابیکاریة. [ ب َ ری ی َ ] (ع اِ) بَیْکار بمعنی پرگار است و دزی در ذیل قوامیس العرب احتمال میدهد که بمعنای صفحه ای باشد که بر روی آن بوسیله ٔ پرگار اندازه ای را تر
کبرینلغتنامه دهخداکبرین . [ ] (اِخ ) بگفته ٔ ابن البلخی در فارسنامه ، موهو و همجان و کبرین جمله نواحی گرمسیری است مجاور ایراهستان به فارس (از فارسنامه چ اروپا ص 135). و حمداﷲ مست
طاش کبری زادهلغتنامه دهخداطاش کبری زاده . [ ک ُ را دَ / دِ ] (اِخ ) از فضلای نامی کشور ترکیه است که در قرن دهم میزیسته .وی را کتابی است بنام شقائق النعمانیة فی علماءالدولة العثمانیة، در
کبریتلغتنامه دهخداکبریت . [ ک ِ ] (ع اِ) چوب کوچک و باریکی که در نوک آن گوگرد باشد. (ناظم الاطباء). فارسیان خسی را گویند که به آب گوگرد تر کرده خشک سازند و به اندک گرمی آتش گیرد