بی وجهلغتنامه دهخدابی وجه . [ وَج ْه ْ ] (ص مرکب ) (از: بی + وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه و ناصواب ا
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع مص ) (از «ب وی ») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
بیرویلغتنامه دهخدابیروی . (ص مرکب )(از: بی + روی ) بی وجه . بی دلیل . بی مورد : کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میری بپرسد روز حشر ایزد از آن بیروی بهتانش .ناصرخسرو.
مال خوردهلغتنامه دهخدامال خورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عاملی که در اموال دیوان تصرفات بی وجه و غاصبانه کرده . (فرهنگ فارسی معین ) : بدان مثال که ولات عمال مال خورده
بلاکلاملغتنامه دهخدابلاکلام . [ ب ِ ک َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + کلام ) بدون کلام . بی سخن . بی گفتگو: اگر بروفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه و ناصواب افتد.
بالا دادنلغتنامه دهخدابالا دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) راندن چیزی بسوی بالا. فرستادن چیزی بسوی بالا. صعود دادن . متصاعد ساختن : به رای پاک هنر را همی دهد یاری برسم خوب خرد را همی دهد با
بجان آمدنلغتنامه دهخدابجان آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) زله شدن . سته شدن . مانده شدن . (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن . به ستوه آمدن : قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پر