بی نمکلغتنامه دهخدابی نمک . [ ن َ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نمک ) بدون نمک . (ناظم الاطباء). طعامی که نمک ندارد یا نمک کم دارد. (یادداشت مؤلف ). آنچه نمک ندارد : بر خوان این جهان
بی نمکفرهنگ انتشارات معین(نَ) (ص مر.) 1 - آن چه نمک ندارد. 2 - آن که شکل یا حرکاتش توجه کسی را جلب نکند.
بی نمکفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنچه نمک نداشته باشد.۲. [مجاز] کسی که صورت و کردار و رفتارش دلپسند نباشد.
بی نمکی کردنلغتنامه دهخدابی نمکی کردن . [ ن َ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از بی وفائی . و بی مزگی و بی وضعی کردن باشد. (از آنندراج ) (برهان ) : ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام در آ
بی نمکیلغتنامه دهخدابی نمکی . [ ن َ م َ ](حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نمک . فاقد نمک بودن .- امثال : نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی . || بی مزگی . ویری . (یادداشت مؤلف ).
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بی نمکی کردنلغتنامه دهخدابی نمکی کردن . [ ن َ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از بی وفائی . و بی مزگی و بی وضعی کردن باشد. (از آنندراج ) (برهان ) : ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام در آ
بی نمکیلغتنامه دهخدابی نمکی . [ ن َ م َ ](حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نمک . فاقد نمک بودن .- امثال : نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی . || بی مزگی . ویری . (یادداشت مؤلف ).